خاطره ی شیرین 10

اینم از پارت 10~

الان ۶ ماهه که برگشتم و همه چی عالیه، یک جای خوب زندگی میکنم، حقوق نسبتا خوبی دارم و دوستام که هوام رو دارن~ این چند وقته خیلی بیشتر به مایکی نزدیک شدم^ وقتی پیشش هستم حس آرامش و امنیت میکنم اما میگه این یعنی من دوسش دارم بیشتر از دوست، هرچند درسته اون خیلی بیشتر از دوستمه، خیلی بیشتر از دوست دوسش دارم، میشه گفت همه چیزمه ولی عشق... درموردش چیزی نمیدونم...احساساتم رو از هم تشخیص نمیدم، می‌خوام درموردش مطمئن بشم،اگه واقعا عشق باشه چی؟ آسیب میبینم یا همه چی بهتر میشه؟...

امروز با مایکی به سینما میریم^ اینم یکی از روش هایی هست که می‌خوام ازش استفاده کنم تا از حسم مطمئن بشم.یک چیز ساده ولی قشنگ پوشیدم و موهام رو فقط اتو کردم، و یک آرایش ساده کردم، صدای بوق ماشین رو شنیدم و رفتم بیرون.(مایکی)دوهی رو دیدم که از خونه اومد بیرون،قلبم به تپش افتاد ^خیلی ناز شده^ گوش هام کمی سرخ شده بود.دوهی: سلام~ دیر اومدم؟ مایکی: ن-نه تازه رسیدم... (لباس دوهی👆)

رسیدیم، نوشیدنی و خوراکی خریدیم و وارد سالن شدیم، روی صندلی هامون نشستیم، هردو آروم فیلم رو تماشا میکردیم و بعضی وقت ها نیم نگاهی به اون یکی مینداختیم^ با یک دستم نوشیدنی رو گرفته بودم و میخوردم که یک دفعه حس کردم دستم رو یکی گرفت، انگشت هامون دور هم حلقه شد و با دیدن دست مایکی قلبم تپید. حس میکردم همه جام داره گرم میشه و حس آرامش داشتم...(مایکی) انگار ناخودآگاه دستش رو گرفتم، دست خودم نبود...ولی حس خیلی خوبی بود...نمی‌خوام دستش رو ول کنم...(دوهی)اینکه این حس رو دارم یعنی واقعا...من عاشق شدم؟...نه..این مدرک محکمی نمیتونه باشه اگه کس دیگه هم بود خجالت زده میشدم...بیا زود قضاوت نکنیم

کوتاه بود ولی ممنون که میخونید~