*فردا صبح* مثل همیشه از خواب پاشدم. صبحانه خوردم و با intp یعنی خواهرم به مدرسه رفتم. خیلی خوابم میومد. احساس میکنم شبیه زامبی ها شدم. intp: من میرم کلاسم. infp: خیل خب باشه بعد مدرسه میبینمت. intp به طبقه بالا جایی که کلاس 10، 11،12 بود رفت. منم به سمت کلاس خودم یعنی کلاس 9/2 رفتم. وارد کلاس شدم. مثل همیشه کمی دیر کرده بودم. رفتم و سر جایم نشستم. به میز estp نگاهی انداختم. کیفش اونجا بود اما خودش نه. احساس کردم دست یکی رو چونمو. اون دست چونه منو به سمت خودش چرخوند تا باهم چش تو چش شیم. اون estp بود. estp: چیشده؟ دنبال من میگردی؟ خب من همینجام.*چشمک زد*
با نگاهی پر از خجالت و سردرگمی نگاهش کردم. entp از نا کجا اباد اومد و دست estp رو کنار زد. جور خیلی بدی به estp نگاه کرد. با تمسخر گفت: یادم نمیاد این الهه زیبا به تو اجازه داده باشه بهش دست بزنی. estp: یادم نمیاد به تو ربطی داشته باشه. وایی خدا به داد من برسه. کم کم دارم از دعواهاشون سر درد میگیرم.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
40 لایک
عالی بود✨🤝
تا ۲۰۰ تایی شدنم بک میدم✨🤝
پین؟✨🤝
بک میدم✔️
بک میدم✔️
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
چطور من دارم با خودم دعوا میکنم 😂😂
واتتتتت
پارت جدید؟
هورااااااااااااا
رکورد زدی فقط چهار ماه گذشتهههه
عالیییی
پارت بعددد
من باشم یکم بیشترر INFJ
من infp هستم قبلا infj بودم
اوه اوه شمارمو دادی😂👌