سلام مرسی که رمانمو واسه خوندن انتخاب کردید خوشحال میشم نظر یا انتقادی بود بگید. روزهای پخش: یک روز در هفته به صورت رندوم
Georgina..
هرگز آن روز را فراموش نمیکنم.
درست مانند تمام کودکان دیگر برای تولدم خوشحال بودم،صداهای اطرافم شروع به شمارش کردند.
ده.....
نه......
هشت.....
هفت......
شش......
پنج.......
چهار.......
سه........
دو.......
یک.....
صدایی که حتی یک ذره هم شباهتی به صدای فوت کردن شمعم نداشت کل سالن را فرا گرفت،صدای شلیک گلوله!
هدف انها من نبودم، مادرم بود.
این بخش داستان خیلی واضح است،مادرم را از دست دادم.
گریه میکردم فریاد میزدم و جیغ میکشیدم .
تا اینکه.....
مردی قد بلند با موهای بور که به نظر می رسید از اداره پلیس امده باشد وارد شد تنها نبود همراه خودش افرادی را آورده بود که فکر نمیکنم از اداره پلیس امده باشند روپوشی سفید به تن داشتند، مادرم را با خود بردند نگذاشتند خداحافظی کنم.بدون خداحافظی مرا ترک کرد.
مردی که از اداره پلیس امده بود وقتی متوجه شد ترسیدم و دارم گریه میکنم،بغلم کرد حتی با وجود ضربات محکمی که به سینه اش میزدم باز هم من را رها نکرد نگذاشت تنها بمانم لااقل تا ان زمانی که بابایی بر میگشت پیشم.
موهایم را نوازش کرد ارام گفت: نگران نباش زودتر از چیزی که فکر میکنی همه چیز درست میشه!
ولی ناامید ترین لبخند دنیا را میزد،او هم مثل من می دانست هیچ چیز هیچ وقت قرار نیست درست شود.
احساساتی که ان روز داشتم قابل توصیف نبودند احساسات و خاطرات مانند کابوسی از جلوی چشمانم عبور میکردند.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
من در حال حاضر دارم رمانم رو داخل واتپد هم میزارم و اونجا ۸ فصل رو گذاشتم اگر خواستید میتونید اونجا هم بخونید:)
و برای اینکه به فصل ۸ برسیم این چند فصل رو به صورت رندوم اپلود میکنم.
سلام ببخشید امتیاز برای چی بود؟
عالی و جذاب
عالی مینویسی!