بچه ها می خوام رو براتون بذارم. حالا از چند تا رمانی که دارم از هر کدوم یه پارت میذارم حتما تو کامنتا بگین کدومو بذارم(رمان ها به قلم خودمه)
(پرونده بی حاصل)
فرانسیسکو در دفترش(محل کارش) نشسته، و مشغول حسابداری بود(شغل او حسابدار شرکت است) ناگهان صدای بستن در با صدای بلندی آمد. او چند بار دوستش(همکارش) جک را صدا زد، اما جوابی نشنید. ترس، تمام وجود او را دربر گرفت؛ آرام به سمت در رفت. دستگیره را آرام چرخاند. جلوی در اتاقش چیزی دید که فریاد او را بلند کرد...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
ارتش سرخ رو بذارررر