مقدمه: همه در خانه نشسته بودیم. خواهر بزرگ ترم داشت با موبایلش کار می کرد. من داشتم با عروسک هایم بازی می کردم؛ و مادرم تلویزیون تماشا می کرد. مادرم زیر لب گفت: چقدر لباس از نوزادی کیپو و نیکا دارم که نو ماندند و دلم نمیخواهد ان هارا دور بریزم....... از طرفی هم از دست کیپو که اینقدر با گوشی کار می کند عصبانی هستم. پس، با جادو کیپو را تبدیل نوزاد می کنم. و این کار را کرد. برویم سراغ داستان.
کیپو ویو: چشمانم سیاهی رفت. چقدر گرسنه ام؛ چرا صدای گریه می آید؟ چرا حس می کنم لباسی ندارم؟ چرا الان دارم چیزی نرم را می مکم؟
الان احساس سیری می کنم. چشمانم باز شد. چرا الان روی تختی کوچک هستم؟ از جایم برخاستم، به جلوی آینه ی قدی رفتم؛ نه، این امکان ندارد! مادرم مرا تبدیل به نوزاد کرده است! به تخت برگشتم. حالا که یک نوزاد هستم؛ باید رفتاری طبیعی داشته باشم. صدای مادرم می آید:«چه دختر آرامی هستی، نیکو.» وای نه! مادرم اسمم را هم عوض کرده!
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالی بوددد
مرسیی✨✨✨
قلبم اکلیلی شد✨🥹