لوئیزا: دست لای موهایم می کشید و با دست دیگر عروسک را تمیز می کرد. پرسیدم:"حالش خوب میشه؟" لیام پوزخندی زد و گفت:" عروسک یا لیز؟" آبرو هایم را بالا دادم:"به نظرت برای من سوختگی گونه ی اون مهمه؟" لیام خندید و گفت:"تمیز شد. تازه از حبس خانگی اومدی بیرون و دوباره حبس شدی." بهش خیره شدم و گفتم:" نگران من نباش! لیلی که چیزی نفهمید؟"-"نگران نباش...مطمئنی ۱ ماه برایت قابل تحمله؟"-"تا زمانی که کتاب هایم باشند مشکلی نیست."-"منظورم این هست که نمیخوای بری پیش کایلا؟" لبخندی کوتاهی زدم:"نگران این نباش!" لیزانا: گونه ام را با پماد پوشاندم. اون دختر جرئت کرد من را جلوی آن همه آدم ضایع کند و فقط بخاطر یک عروسک؟نامه ای که چند ساعت پیش ولیعهد برام فرستاده بود را باز کردم. و شروع به خوندن کردم. همان حرف های قشنگ همیشگی ولی دیگه ذوق نمی کردم. نمی تونستم جلوی احساسات منفی که منرا احاطه کرده بودند را بگیرم. "بانوی من جواب ولیعهد رو نمیخواین..."-"از اتاقم برو بیرون!" دستم را روی جوهر خشک شده کشیدم و روی کلمه ای ایستادم:لیز... من فقط ۱۷ ساله ام بود و ولیعهد ۲۵ سالش، چرا اینقدر ترسیده بودم؟ مگر ولیعهد خودش اول بهم پیشنهاد ازدواج نداده بود؟ من میترسم،اگه حرف های لوئی راست باشه چی؟
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
فوقالمندانه بود ✨️
فداتتت❤️
منتظر پارت جدید هستیممممم🧡
عالیییی بود بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم!
مرسیییی
امروز میذارم تو بررسی
فوق العاده
فداتتت❤️
💗
اولین لایک و اولین کامنت تصاحب شد🤣
اولین و تنهاترین کامنت
اوه