وسط امتحانا نباید بشینم داستان بنویسم ولی خب...
کل بدنش داشت درد میکرد. احساس سرگیجه و خوابآلودگی داشت. احساس میکرد زیر سرش خیس شده. دستش رو به زیر سرش کشید و بعدش به رنگ سرخ روی نوک انگشتاش نگاه کرد. خون...!. حتی توان این رو نداشت که از درد ناله کنه. مردم بالای سرش جمع شده بودن. بعضی ها از شوک هینی میکشیدن. بعضی ها داد میزدن زنگ بزنن آمبولانس. نگاهش به تکهای کاغذ روی زمین که داخلش شماره ای نوشته شده بود افتاد. با یاداوردن کسی که اون کاغذ رو بهش داده بود لبخندی زد. کاش وقتی از خیابون میگذشت به اون یه تکه کاغذ نگاه نمیکرد تا با ماشین تصادف کنه. چند دقیقه پیش اولین دیدارشون بود و انگار قرار بود آخرینش هم باشه. کاش میتونست به خوابی که سراغش میاد غلبه کنه تا نخوابه بلکه بتونه باز هم صورتش رو ببینه ولی اون ضعیف تر از این هاست که بتونه بجنگه. پس چشماش رو بست و دیگر باز نکرد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
51 لایک
خیلی قشنگ بود عررررر
وای سرش افسرده شدم💔
عه 🌚
بخند ببینم✨
وایییی😭🛐
وایییییی ترررر😭
خیلیییی گشنگ بوددددد 🍄🍃
بعدی رو هم زودتر بزارررر 🦋🌛
عالی بوددد
بی صبرانه منتظر داستان بعدیم؛))))) ♡
عالی بود
قشنگه:)
به داستانت شیفت کنم؟🤭
راحت باش
بفرما😔
You're amazing
بهترین و غمگین ترین داستانی بود که تاحالا شنیدم 😭💔
🤍✨