داستان داینا و دنیاp⁴

دیدیم که تو زمانی هستیم که قراره شهاب سنگی به مکزیک بر بخوره. از توی کیفم یه مداد در آوردم ولی دیدم جادویی شده.

به چانگ گفتم که بره و تمام دایناسورها ها و بقیه رو جمع کنه تا از خطر انقراض نجاتشون بدیم.

از زبان دنیا:خیلی به زحمت افتادن و همشم تقصیر دایناست.ممنونم چانگ ممنونم دانی از صمیم قلب متشکرم...از زبون چانگ:شهاب سنگ هر ثانیه نزدیک و نزدیک تر میشد و من ترسو تر.هر ثانیه که به ما نزدیک تر میشد دایناسورها بیشتر وحشت میکردن‌.

از زبون دانی:بلاخره همشونو جمع کردیم...ندایی آروم میومد:د...دا...دان...دانی.بل...بلند شو.با...باید بر...بری.م...مدرسه.همش خواب بود و رویا مادرم گفت خواب بسه باید بری مدرسه.از صمیم قلب ناراحت بودم.یعنی همش خواب بود؟

اسلاید تشکر از ناظر پخش کننده ...