
معرفی اشعاری از جنس عشق از ناظم حکمت شاعر معروف ترکی تقدیم نگاهتون... امیدوارم از گزیده اشعار این شاعر ترک کمونیست معروفی، که اشعارش حکم ناظم عشق رو داره لذت ببرید !

ناظم حکمت ران Nazım Hikmet Ran معروف به ناظم حکمت از برجستهترین شاعران و نمایشنامهنویسان کمونیست ترکیه بود. تاریخ تولد: ۱۵ ژانویهٔ ۱۹۰۲، سالونیک، یونانفوت: ۳ ژوئن ۱۹۶۳، مسکو، روسیه محل دفن: گورستان نووودویچی، مسکو، روسیه

چای مان در استکان کودکی مان در کوچه ها خوشی هایمان در سینه عزیزانمان در دور دست و لبخند هایمان در عکس ها جا ماندند
ترانه های انسان ها از خود انسانها زیباتر مژدهبخشتر از خود آنها غمگینتر از خودشان و از خود انسانها دیرپاتر ترانههای انسانها را بسیار پسندیدهام بدون انسانها زیستهام بیترانه اما هرگز که ترانهها هیچگاه در قصد فریب دادن من نبودند ترانهها را به هر زبانی متوجه شدهام در این دنیا از آنچه خوردم و نوشیدهام از آنچه گشتم و فرسوده کردهام از آنچه دیدهام و شنیدهام از آنچه لمس کردهام و فهمیدهام هیچکدامشان مرا بیش از ترانهها خوشبخت نکردهاند مترجم : ابوالفضل پاشا
اشتیاق صد سال میشود که چهرهاش را ندیدهام دست دورِ کمرش نینداختهام در عمقِ چشمِ او تأمل نکردهام از روشنای اندیشهی او چیزی نپرسیدهام به حرارتِ شکماش دست نساییدهام زنی در شهری صد سال است که انتظارِ مرا میکشد روی یک شاخهی مشخص جای داشتیم هر دوی ما روی یک شاخه هر دو از همان شاخه فروافتادیم و جدا شدیم زمانی به درازای صد سال و راهی به درازای صد سال در میانِ ماست
چه زیباست اندیشیدن به تو چه زیباست اندیشیدن به تو در میان اخبار مرگ و پیروزی در زندان زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم چه زیباست اندیشیدن به تو به دستانت روی پارچه آبی به موهایت نرم و ابریشمگون چون خاک دلدادهام استانبول شوق دوست داشتنت چون من دیگری در درونم… عطر برگهای شمعدانی بر سرانگشتانم آرامشی آفتابی و نیاز تن چون تاریکی ژرف و گرم شکافته با خطوط سرخ و روشن
تو را دوست دارم چون نان و نمک چون لبانِ گُر گرفته از تب که نیمه شبان در التهابِ قطره ای آب بر شیر آبی بچسبد تو را دوست دارم چون لحظهی شوق، شبهه، انتظار و نگرانی در گشودنِ بستهی پستی که نمیدانی در آن چیست تو را دوست دارم چون سفرِ نخستین با هواپیما بر فرازِ دریا تو را دوست دارم چون استانبولی که به آرامی در تاریکی فرو میشود تو را دوست دارم چون غوغای درونم
خیره در چشمانت که می شوم بوی خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد گم می شوم در گندمزار میان خوشه ها… همچون شراره های سبز در یک پرتگاه بیکران؛ چشمان تو بیوقفه تغییر میکند چون مادهای ابدی و هر روز پاره ای از رازش را می نماید اما هرگز تن به تسلیمی تمام نمی دهد
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ
ناگهان بُغضی از درونام برمیخیزد و گلویام را میفشارد ناگهان نوشتهام را ناتمام میگذارم و از جا میپرم ناگهان در سرسرای هُتلی، خواب میبینم ناگهان درختی در پیادهرو به پیشانیام میخورد ناگهان گرگ نومید و خشمگین و گرسنه رو به ماه زوزه میکشد ناگهان ستارهها روی تاب باغچهای فرود میآیند و تاب میخورند ناگهان مُردهام را در گور میبینم ناگهان در مغزم آفتابی مهآلود ناگهان به روزی که آغاز کردهام چنان چنگ میاندازم که گویی هرگز پایان نخواهد یافت و هر بار تویی که پیش چشمام میآیی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)