
«داستانمهکه»
من وقتی 10 سالم بود مامانم و بابام رو از دست دادم،وقتی دیدمشون تیر خورده بود!!اونجا خیلی گریه کردم،هیچکس به دادم نرسید،داد زدم اما هیچ نشد؛فهمیدم هیچ اشکی به من کمک نکرد،بابام بهش میگفت قوی باش،تصمیم گرفتم به هیچکس اعتماد نکنم،چون اعتماد کنم صدردصد باهاش دوست میشم و بهش وابسته میشم،و هر لحظه ممکنه از پیشم بره،و من به بابام و مامانم قول دادم گریه نکنم،صبح روز هشتم مدرسمون وقتی وارد کلاسم شدم هنوز معلم نیومده بود و ساعت همون موقع موقعی بود که همیشه معلممون میومد
،همه ی کلاس دوست داشتن با من دوست شم،اما من قبول نمیکردم،سعی میکردم قلبشونو نشکونم اما میگفتم خیر،وقتی معلم وارد کلاس شد گفت دانش اموز جدید داریم،اون وارد شد،،موهایی کوتاه،صورتی و یاسی!لاک ناخن صورتی،ریمل و خط چشم و سایه ی ابی،اونطوری که فکر میکنید نیست،اون واقعا زیبا بود،
جای کنار من خالی بود،اومد کنارم نشست،بهم نگاه کرد گفت؛ پایین موهاتو صورتی کردی!تو از صورتی خوشت میاد؟»گفتم؛لطفا باهام حرف نزن»دستشو گذاشت روی دستم و گفت؛لازم نیست باهام سرد باشی،من ترکت نمیکنم،اسمت آینو عه نه؟اسم من استارئه!»گفتم؛آینو دختر جلوییمه،»گفت؛پس اسمت چیه؟»گفتم؛داریم درس میخونیم»گفت؛اگه نگی به از معلم میپرسم»گفتم؛بپرس»با صدای بلند داد زد؛استاد،اسم بغل دستی من چیه؟»
استادمون گفت؛اسمش گُلدیَن،هست کل کلاس صداش میکنیم فلوور»استار گفت؛اگر میشه منو به بچهای کلاس معرفی کنید!» استاد گفت؛آیاستار که قراره استار صداشون کنیم،آیاستار-وایت»بهش نگاه میکردم گفت؛اسم دوست صمیمیم هم گلدین هست که ما صداش میکنیم گلدی!فامیلیش هم استاد شما بگید بنظر من زشته انقدر طولانی حرف بزنم»استاد گفت؛بله بله!چقدر سریع دوست صمیمی پیدا کردی وایت وومن(وومن=خانم)ایشون فلوور گود هستن(فلوور=گل-گود=خوب)(استار=ستاره-وایت=سفید)،»خیلی عصبانی شدم,همونجا بلند گفتم؛،،،،
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
یه سری به کتابچه ی لونا نیز بزن 🔮
عنوان داستان٫کتابچه ی لونا : دخترک گمشده 🌾
خوشحال میشم نظرت رو در مورد کتابچه ام بدونم !🍁
پارت دو !
حتما:>
فرصت؟
حیحیاره:>