امیدوارم اینبار شخصی نشه🥰
آماندا همانطور که نونهای تست رو داخل سبد نان میزاشت به حرفهای همسر و دخترش گوش میداد. _بابا میدونستی پنگوئنها زانو ندارن؟. هنری _همسر اماندا_ با دقت به فکتهایی که دخترش از کتاب جدیدش یاد گرفته بود گوش میداد و هر از گاهی خودش هم فکتهایی میگفت. _واقعا؟ چه جالب نمیدونستم! تو هم میدونی که زرافهها نمیتونن صدایی از خودشون دربیارن؟. آماندا نونها رو روی میز گذاشت و خودش هم پشت میز نشست و با لبخند بهشون نگاه کرد و اینبار خودش هم وارد بحثشون شد. _شما ها این همه اطلاعات رو از کجا میفهمید؟. جسیکا با قورت دادن نصف غذای داخل دهنش با دهن کمی پر شروع کرد به توضیح دادن. _مامان... معلومه دیگه...آدم با خوندن کتاب... اطلاعاتش میره بالا...مگه نه بابا؟. _جسیکای من درست می-.... با صدای افتادن چنگال حرف هنری قطع شد و به چنگال روی زمین نگاه کرد که از دست جسیکا افتاده بود. _من برش میدارم. و آماندا با خم شدن، از زیر میز چنگال رو برداشت و با صاف کردن کمرش چشمش به صندلیهای خالی و غذاهای دست نخورده افتاد. _هنریی؟ جسیکااا؟....کجایین؟. و سکوت....
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
58 لایک
اگه از پستات حمایت نشه باید برم بمیرم دیگه🎀
وای😭🤍
متاسفانه چون خیلیا منو با این اکم نمیشناسن حمایت نمیشه🫠
ولی این عالی بود🛐
اشک-
🫣💗
زیبا و غمناک بود
اشک🥺🤍
اه گلبم🥺
وا ، دیوونه ای؟
گریه چیه ، پیاز خورد کردم.
هوم؟ گریه کردی:)؟
بخاطر حجم زیاد احساساتی بودنم اره.
فک نمیکردم کسی گریه کنه:)
عالییییی
واقعا زیبا بود
🤍💓
عیجان"))
🤍🫠