
امیدوارم اینبار شخصی نشه🥰

آماندا همانطور که نونهای تست رو داخل سبد نان میزاشت به حرفهای همسر و دخترش گوش میداد. _بابا میدونستی پنگوئنها زانو ندارن؟. هنری _همسر اماندا_ با دقت به فکتهایی که دخترش از کتاب جدیدش یاد گرفته بود گوش میداد و هر از گاهی خودش هم فکتهایی میگفت. _واقعا؟ چه جالب نمیدونستم! تو هم میدونی که زرافهها نمیتونن صدایی از خودشون دربیارن؟. آماندا نونها رو روی میز گذاشت و خودش هم پشت میز نشست و با لبخند بهشون نگاه کرد و اینبار خودش هم وارد بحثشون شد. _شما ها این همه اطلاعات رو از کجا میفهمید؟. جسیکا با قورت دادن نصف غذای داخل دهنش با دهن کمی پر شروع کرد به توضیح دادن. _مامان... معلومه دیگه...آدم با خوندن کتاب... اطلاعاتش میره بالا...مگه نه بابا؟. _جسیکای من درست می-.... با صدای افتادن چنگال حرف هنری قطع شد و به چنگال روی زمین نگاه کرد که از دست جسیکا افتاده بود. _من برش میدارم. و آماندا با خم شدن، از زیر میز چنگال رو برداشت و با صاف کردن کمرش چشمش به صندلیهای خالی و غذاهای دست نخورده افتاد. _هنریی؟ جسیکااا؟....کجایین؟. و سکوت....

آماندا با شنیدن صدای زنگ از روی مبلی که دراز کشیده بود بلند شد و به طرف در رفت.با باز کردن در و دیدن دوستش _رایان_ لبخند بزرگی زد و در رو کامل باز کرد تا وارد بشه. _چی شد که اومدی بهم سر بزنی؟. رایان درحالی که به طرف مبدلهای وسط خونه میرفت با لحن ناراحت الکی شروع کرد به حرف زدن. _یعنی نمیتونم بیام حال دوستم رو بپرسم؟ یا اینکه تو دیگه منو بعنوان دوست نمیبینی؟. _ این دیگه چه حرفیه؟معلومه که تو دوستمی و هرچقدر هم دلت میخواد میتونی بیای....چیزی میخوری بیارم؟. رایان درحالی که با موهای کوتاهش بازی میکرد سری به معنای نه تکون داد . _ راستی دوتا بلیط سینما گرفتم میخوای باهم بریم؟. آماندا لبخند متأسفی زد و روی مبل روبهروی رایان نشست تا باهاش بهتر حرف بزنه. _متاسفم رایان ولی یکم دیگه جسیکا میاد و من بهش قول داده بودم باهم دیگه کیک درست کنیم... میدونی که وقتی به جسیکا قول میدی باید انجامش بدی..امیدوارم یه روز دیگه بریم. رایان با شنیدن جمله اول آماندا به بقیه جملش اهمیتی نداد و با اخمی که روی صورتش درست شده بود از جاش بلند شد. _اماندا بس کن! چرا با خودت اینجوری میکنی؟ جسیکا؟ هنری؟ دیگه نیستن خواهش میکنم بسش کن! هم داری خودت رو اذیت میکنی و هم من رو. آماندا با دیدن عصبانیت یکدفعه ای دوستش دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه ولی هیچ حرفی نداشت که بگه. بسش کنه؟ چیرو؟ منظورش از اینکه هنری و جسیکا نیستن چیه؟ با شنیدن صدای کوبیده شدن در از فکر بیرون اومد و به جای خالی رایان نگاه کرد. دیوونه...

بعد از خداحافظی از هنری و جسیکا در رو بست و مستقیم به اتاق رفت تا آماده بشه. صبح وقتی که داشت صبحونه میخورد رایان زنگ زده بود و بهش گفته بود که حاضر بشه تا باهم دیگه جایی برن. پس شونهی رو میز رو برداشت و موهای خرمایی رنگش رو شونه کرد. بعد از اون با زدن رژ قرمز کمرنگ آرایشش رو تکمیل کرد و با پوشیدن پیراهن قرمزش منتظر موند تا رایان برسه_________ _کجا میریم؟. آماندا درحالی که سعی میکرد از بین آهنگ های بد رایان یک آهنگ خوب پیدا کنه پرسید ولی با جواب ندادن رایان به این فک کرد که شاید از دعوای اون روزشون قهره، پس سکوت کرد تا وقتی رسیدن. _پیداه شو. آماندا با حرف رایان از ماشین پیاده شد و به حیاط بیمارستان نگاه کرد. اینجا چیکار میکردن؟. _دنبالم بیا. آماندا بدون هیچ حرفی پشت سر رایان راه میرفت تا اینکه به یک اتاقی رسیدن. _اماندا میشه این بیرون منتظر بمونی تا من با دکتر حرف بزنم؟. آماندا که از کنجکاوی داشت خفه میشد یکی از سوالهایی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید. _مریض شدی؟. و سکوت. _میشع کارت رو زود انجام بدی؟ هنری امروز قراره زود بیاد خونه. و دوباره سکوت.رایان بدون هیچ حرفی در اتاق رو باز کرده بود و داخلش رفته بود. بعد چند دقیقه رایان همراه با دکتر از داخل اتاق دراومدند و به سمت اماندایی رفتن که داشت حرف میزد. آماندا با شنیدن صدای پایی از پشت سرش حرف زدن با هنری رو قطع کرد و به دکتر و رایان پشت سرش نگاه کرد. _داشتی با کی حرف میزدی؟. آماندا که با تعجب به اخم روی پیشونی رایان نگاه میکرد با سوال دوستش دست از نگاه کردن بهش برداشت و اینبار نگاهش رو به جای خالی هنری داد. _هنری؟ باز کجا رفتی؟. رایان که فهمیده بود چی شده بود عصبانیت بهش هجوم آورد و همراه با داد شروع کرد به حرف زدن. _اماندا بس کنننن!! هنری یه سال پیش با جسیکا تصادف کرددددددد....اونا مردننننن دست از توهم زدن برداررررر اونا دیگه نیستنننن. _اقای رایان بس کنید! دارید اذیتش میکنید. رایان با حرف دکتر ساکت شد و قفسه سینش تند تند از کمبود اکسیژن بالا پایین میشد. _ دروغههههه... من...من همین الان ه-هنری رو دیدم آره الان هنری میاد اینجا و شما میبینیش..... اون نمردهههههه....هنریییییی. و با داد شروع کرد به صدا کردن هنری که وجود نداشت. پرستار هایی که اونجا وایساده بودن با اشاره دکتر بهش آرامبخش زدن و داخل یکی از اتاقا بردن. _اقای رایان مطمئن باشید نگه داشتنش تو اینجا بهترین کاریه که میتونید واسش انجام بدید. رایان که حالا با حال بد به دیوار تکیه داده بود آروم سرش رو تکون داد. آماندا یه سال بود که توهم زنده بودن هنری و جسیکا رو میزد و هروز رفته رفته توهم زدن هاش بدتر میشد باید همون روز اولی که فهمیده بود میآورد ولی با خودش گفته بود که حتما بعد چند هفته حالش خوب میشه و این چند هفته تبدیل شده بود به یک سال...!
من الان هرچی تست میسازم دارن شخصی میشن:) امیدوارم این یکی هم شخصی نشه....من واقعا واسه نوشتنشون زحمت میکشم حقم این نیست که شخصی بشن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اگه از پستات حمایت نشه باید برم بمیرم دیگه🎀
وای😭🤍
متاسفانه چون خیلیا منو با این اکم نمیشناسن حمایت نمیشه🫠
ولی این عالی بود🛐
اشک-
🫣💗
زیبا و غمناک بود
اشک🥺🤍
اه گلبم🥺
وا ، دیوونه ای؟
گریه چیه ، پیاز خورد کردم.
هوم؟ گریه کردی:)؟
بخاطر حجم زیاد احساساتی بودنم اره.
فک نمیکردم کسی گریه کنه:)
عالییییی
واقعا زیبا بود
🤍💓
عیجان"))
🤍🫠