
معرفی چندتا کتاب خوشگل دیگه🤍🐑

مجموعه قلمرو خار و رز:::وقتی دختری نوزده ساله به نام «فیرا»، گرگی را در جنگل میان دنیای انسان ها و قلمرو پریان می کشد، به شکل ناخواسته باعث در هم شکستن یک پیمان آتش بس می شود و باید تاوان این قتل را با جانش بپردازد. «تاملین»، یکی از پریانی که برای گرفتن جان «فیرا» از راه می رسد، راهی را برای خروج از این مخمصه به او پیشنهاد می کند: سپری کردن باقی روزهای عمرش در سرزمین پریان. «فیرا» به ناچار می پذیرد و خانواده اش را پشت درهای جهان پریان رها می کند. همزمان با این که «فیرا» به محیط جدید خود عادت می کند و حتی از آن لذت می برد، درمی یابد که جهان پریان با تهدیدی بزرگ رو به رو است؛ تهدیدی که قدرت های جادویی افرادی مانند «تاملین» را بی اثر می سازد و به هیولاها اجازه می دهد که آزادانه در جهان پریان پرسه بزنند.

پنج قدم فاصله:::استلا و ویل، هر دو با بیماری فیبروز کیستیک دست و پنجه نرم میکنند که یک بیماری دستگاه تنفسی است که زمینه عفونتهای مختلف باکتریایی را در بدن ایجاد میکند. این زوج با یک مشکل مواجهند و آن این است که آنها نباید یکدیگر را لمس کنند زیرا یکی از آنها بیماری دیگری علاوه بر فیبروز کیستیک دارد که منتقل میشود.*احتمالا اکثرا فیلمش رو دیدین ولی کتابش رو واقعااا پیشنهاد میدم من با اینکه قبلش فیلمش رو دیده بودم ولی با کتابش خیلی بیشتر از فیلم غرق داستانش شدم*

خاطرات یک گیشا:::داستان این رمان در یک روستای ماهیگیری کوچک در سال 1929 رخ میدهد. دختربچهی 9 سالهای به نام نینا سایوری با چشمان خاکستری غیرعادیاش، به همراه خواهرش ساتسو، دختران خانوادهی ماهیگیری روستایی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. مادرشان بیمار است و پدرشان توان کار کردن ندارد. از این رو پدر و مادر ناچار میشوند با هزینهای بسیار کم دختران خود را بفروشند و آنها به عنوان برده وارد پایتخت شوند. بعد از رفتن به پایتخت، مدیر خانهی گیشا، نینا را میپذیرد اما ساتسا را قبول نمیکند و دخترک به یک خانهی بدنام فرستاده میشود. نینا در این مکان حین یادگیری هنرهای بسیار سختگیرانه گیشا تغییر و تحولات زیادی را از سر میگذراند. او مهارتهایی را یاد میگیرد که پیش از این هرگز از آنها چیزی نمیدانست: پوشیدن کیمونو، آراستن موی سر، آرایش دقیق، رقص و موسیقی.

دختری با هفت اسم:فرار از کره شمالی:::هیئون به عنوان کودکی که در کره ی شمالی بزرگ می شد، یکی از میلیون ها نفری به حساب می آمد که در دنیای تحت حکومت رژیمی تمامیت طلب گیر افتاده بود. خانه ی آن ها در نزدیکی مرز چین واقع شده بود و همین موضوع، فرصت های اندکی به هیئون می داد تا بتواند نگاهی هرچند محدود به جهان ورای مرزهای کشور منزوی خود بیندازد. همزمان با قحطی بزرگ دهه ی 1990، هیئون شروع به فکر کردن و سوال پرسیدن کرد و درنهایت به این نتیجه رسید که در تمام عمر، او و امثال او را شستشوی مغزی داده بوده اند. هیئون با نگاه به سرکوب، فقر و گرسنگی مردم دریافت که کشورش مطمئنا نمی تواند همان طور که حکومت ادعا می کند، بهترین کشور بر روی زمین باشد. هیئون در هفده سالگی تصمیم گرفت که از کره ی شمالی بگریزد اما هرگز تصور نمی کرد که دوازده سال طول خواهد کشید تا دوباره در کنار خانواده اش زندگی کند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!