دیروز پرنده ای به نام لبخند از ترک آسمان وجودم پر زد و رفت،آن کمبود،آن ترک،آن فقدان تو بودی!اولش سعی کردم جای خالی ات را با نور خورشید درونم پر کنم ولی اینگونه بیشتر به چشم می آمد،گذاشتم در ظلمت تنهایی مخفی شود ولی دل وجودش را فریاد زد و همگان را با خبرکرد ،خواستم جلویش را با ابر "من خوبم"بپوشانم ولی آن ابر همچو بغض شکست و باران شد...سقف آسمانم نم زد و ضایع تر شد...سپس تصمیم گرفتم آن را با پرنده ی لبخند پر کنم که آن هم راه فرار را یافت و رفت...شنیده ام افراد میروند از آنجایی که همه چیز برعکسشان باشد پس درون من چه بود که لبخند،نماد شادی به دنبال راه فرار می گشت؟درون من پر بود از خاکستر،خاکستر خاطراتی که به آتش کشیدی خاکستر آن رز پژمرده که دست بر قضا در بیابان روییده بود و آفتاب سوزان امانش نداد...شاید هم پرنده ی لبخندم پر زده تا چون گلی به گلدان خویش بازگردد یعنی روی لبهایم. هه البته فکر کنم راه را گم کرده است و در بیراهه سرگردان شده...
ای وای همشو تو یه اسلاید جا کردم پس از این اسلاید به بعد یه بخش کوچیکی از داستانم رو که دارم مینویسم میذارم اگه خوشتون اومد بگین بقیشو پارت پارت بذارم
کارت اتاقشو گرفت و درحالی که به مشخصاتش نگاه می کرد سمت خوابگاه رفت،هنرجوی سال اولی ایکیگای از میکازاکی به توکیو اومده بود تا تحصیلش رو کامل کنه البته اون اینو هدف به حساب نمی آورد تحصیل صرفا براش به یه عادت تبدیل شده بود.وارد راهروی بزرگ و پر از اتاق شد دوباره نگاهی به کارتی که تو دستش بود انداخت و زمزمه کرد:۵۹ چشم چرخوند روی شماره های طلایی که رو در اتاق ها بودن تا اتاق پنجاه و نه رو پیدا کنه. ۲۳,۲۵,۲۷,۲۹... همینطور داشت جلو می رفت که پاش به چیزی گیر کرد و زمین خورد فورا سرش رو چرخوند سمت جایی که پاش با چیزی برخورد کرده بود تا ببینه چی اونجاست که یه پسرو زانو زدی ذوی زمین دید که چشاشو محکم بسته بود یک قطره اشک روی گونه ش بود و دنبال کیفش روی زمین می گشت. ایکیگای با عصبانیت و صدایی نسبتا بالا خطاب به اون گفت:هوی باکا! مگه نمیبینی مردم دارن رد میشن؟پسرا که گریه نمیکنن¹ (نابودگر ۱) اون:یه نفر چیزی به چشمم زد نمیتونم بازش کنم... ایکیگای:هه مگه شهر هرته؟مردم رد دادن ایکیگای بلند شد تا به گشتن ادامه بده که اون گفت:میشه کارتمو برام بخونی ؟ ایکیگای:برو بابا حوصله داری. اون:فقط بگو اتاق چندم؟ ایکیگای کارتشو گرفت و دید اونم اتاق ۵۹ هست واسه اینکه هر روز چشم تو چشمشه و اون نفهمه ایکیگای کیه گفت:تو اتاق پنجاه و نه هستی ببخشید ولی من اتاق ۳۳ ام نمیتونم کمکت کنم بری. اون کارتشو گرفت و تشکر کرد و به گشتن ادامه داد،ایکیگای با بی میلی دستگیره ی کیفشو به دستش نزدیک کرد و رفت. چند دقیقه بعد از اینکه وارد اتاق شده بود یه پسر با موهای ژولیده و بهم ریخته و لباسهای خاکی و چشمهای قرمز وارد اتاق شد. ایکیگای:سلام. اون:سلام ایکیگای:مثل اینکه هم اتاقی هستیم خب من ایکیگای ام تو؟ اون:من وابی سابی ام. ایکیگای:عجیب. وابی سابی:دوباره نه. ایکیگای:چیو دوباره نه؟ وابی سابی:همه میگن اسمم عجیبه ولی اسمم در واقع وابی خالیه سابی نام خانوادگی منه. ایکیگای:باشه حالا من تارو صدات میکنم مخفف تارولوهوفو(ژاپنی شده ی حروف ش ل خ و ت همون شلخته) وابی:اوکی ایکیگای:چرا انقدر نامرتب؟(خودش میدونه ولی نباید وابی بفهمه اون کیه) وابی:چند نفر تو راهرو اذیتم کردن ولی مهم نیست فقط... *ساکت شد* ایکیگای:فقط چی ؟ (از این به بعد مینویسم تارو) تارو:آخرین نفرشون خیلی بی ادب بود. ایکیگای:اون کی بود؟ تارو: من تار میدیدم ولی قدش چیزی مثلاً نزدیک به ۱۸۰ بود یه چیزی تو قد و قواره ی تو.قدت چنده؟ ایکیگای: من ۱۸۴ ام .تو که فکر نمیکنی اون منم؟ تارو:من نمیخوام اینطوری فکر کنم ولی تو مشکوکی درضمن اون بهم گفت اتاق ۳۳ هستش و اینکه برام مهم نیست اینجور آدما رو باید به حال خودشون رها کرد. ایکیگای فقط با سر تایید کرد و نگاهی به ساعتش انداخت۷:۱۰ صبح،بعد روی یکی از تختهای طبقه پایین خوابید. اسلاید بعد خیلی جالبه
اسم داستان خوابگاه تنبل ها هستش اسم شخصیت ها از روی ترفند های ژاپنی برای فرار از تنبلی برگرفته شده نکته ی جالبی که باعث شد تصمیم به نوشتنش بگیرم این بود که داستانی بنویسم که شخصیت ها با اسمشون در تضاد باشن برای مثال چیزی که از ایکیگای دیدیم بی هدفی مطلق بود که سعی میکنم در ادامه ی داستان وضوحش رو بیشتر کنم الان دوروزه دارم مینویسم و ایکیگای نام ترفندیه که میگه باید هدفت رو برای رهایی از تنبلی پیدا کنی چیزی پیدا کن که بخاطرش از تنبلی دور بشی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ادمین فالویی میفالویی❤