
خلاصه: زمان گرگ سیاه بیانگر زندگی سرگردی به اسم یلداست که بعد از رفتن به ماموریتی زندگیش رنگ دیگری به خود میگیره!
در حالی که از اتاق میزدم بیرون گفتم: _ سرهنگ امیری فرشته ها آدم نمیشن اینو همیشه یادت باشه. احترام نظامی چشمک و خروج از اتاق موقع بستن در صدای قهقههی حاج بابا به گوشم رسید. حرکت کردم سمت اتاق سرهنگ راد، همه میگفتند یکی از سختگیر ترین هاست با نفس عمیق وارد شدم. (البته بعد از در زدن! ) یک مرد مسن با مو های جو گندمی و یک پسر حدودا بیست و شش یا بیست و هفت ساله جذا.ب و تو دل برو و... با گلو صاف کردن یک نفر دست از خود در.گ.ی.ری برداشتم و بعد از احترام نظامی با صدای سرگردی گفتم: _سلام جناب سرهنگ بنده سرگرد تابان هستم. سرهنگ سوالی گفت : _سرگرد تابان؟ اون پسر خوشگل به جای من گفت: _سرگرد یلدا تابان بیست و دو ساله درجه سرگرد دو؛ با مامورا های موفق و علاقه ای که به پلیسی داشته؛ تمام کلاس های تیراندازی و رزمی رو از کودکی رفته؛ مدرسه رو به طور جهشی و دو سال زودتر تموم کرده. با پارتی سرهنگ امیری تونسته وارد دانشگاه افسری شه و یک قل و یک برادر سه سال بزرگتر داره. مادرش سپیده احتشام و پدرش سرهنگ کامران تابان ده سال قبل در سانحه تصادف به رحمت خدا رفتند.
وا این دیگه چجور توضیح دادنی بود، یعنی نفس میگرفت حرفش یادش میرفت؟ با صدای گلو صاف کردنش برگشتم سمتش که با ابرو های بالا رفته گفت: _درست گفتم خانم تابان؟ آب دهنمو خیلی نامحسوس قورت دادم و جواب دادم: _ بله کاملا درست گفتید. سرهنگ با ابرو های بالا رفت گفت: _ پس سرگرد تابان تویی فکر کردم یه پسر لایقی ، اما حالا میبینم یه دختری شایدم لایق! به هر حال میدونی که در ماموریت گرگ سیاه همراه مایی؟ اصلا از لحن صحبتش خوشم نیومد. اصلا! رسما داشت به من میگفت بی لیاقت وایسا جناب سرهنگ راد لیاقتی نشونت بدم خودت بگی احسنت. یلدا آدم، خونسرد! _ بله قربان سرهنگ امیری همه چیز رو توضیح دادن ؛ کوشش میکنم ناامیدتون نکنم. سرگرد پرسش گرانه گفت: _ با سرهنگ امیری چه ارتباطی دارین؟
پوزخندی زدم و گفتم: _ شما با این اطلاعات عریض و طویل تون در مورد من چطور اینو نمیدونین؟ مثل خودم پوزخندی زد و گفت: _نتیجه بی احترامی به مافوق چیه سرگرد؟ سرگرد رو از قصد کشیده و با تاکید گفت . آی حرصم گرفت، آی حرصم گرفت دوستان اصلا من شکر خوردم این پسره ی بو.. ق بو.... ق جذابه اما اخلاق نداره! با حرص که خونسردی پوشونده بودتش گفتم: _ سرهنگ امیری دوست بابا بودن و بعد از فوت ایشون شدن حاج بابای من و خواهر برادرم و حامی همه جانبه ای ما. سرهنگ محکم گفت: _ وقت نداریم باید درمورد پرونده صحبت کنیم لازم نیس توضیح زیادی بدین سرگرد. خو دلم میشد بگم این ا.ح.م.ق جذا.ب نمیزاره رو پرونده تمرکز کنیم ولی سکوت اختیار کردم. _سرهنگ امیری گفتن باید وارد این گروه شیم. سرهنگ کمی تو جاش جا به جا شد و گفت: _دقیقا تو و آذرخش باید با هم باشین. جانم؟ آذرخش کیه؟ فکر کنم حالت چهرم تغییر کرد چون جناب جذ.اب لب به سخن گشود: _آذرخش منم. به به پس اسمشون آذرخش هست از حق نگذریم اسمش مثل رفتار و گفتارشه با پررویی تمام گفتم: _بله متوجه شدم ادامه؟
سرهنگ جواب داد: _ قراره با هویت جعلی وارد این گروه شین... بعد پوشه آبی رنگی رو به طرفم هل داد و در ادامه گفت: _ این پوشه اطلاعات گرگ سیاهه ، تو و آذرخش باید به عنوان خواهر برادر وارد این گروه بشین. با جدیت تمام گفتم: _بله اما چطور؟ به جای مخاطبم یعنی سرهنگ،سرگرد جواب داد. : _از طریق نفوذی و گول زدن برخی افراد! ای خدا این چرا دو پهلو حرف میزنه؟ شیطونه میگفت بزنم نص.ف.ش کنما اه اه چندش! ولی واسه اینکه فکر نکنن خنگ خدام چیزی نگفتم که سرهنگ ادامه داد: _ تا آخر هفته قرار نیست برای اداره چون ماموریت مخفیه فقط روز آخر هفته میای؛ به اطرافیانت هم چیزی راجب ماموریت نمیگی هر اطلاعاتی که بخوای هم تو پرونده هست درست فهمیدی؟ محکم گفتم: _بله قربان. _ مرخصی. بعد از داشته کوبیدن از اتاق خارج شدم، نفس عمیقی کشیدم و پوشه به دست راه افتادم طرف خونه! ***
... 𓃠𓃠꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آفریننننن(´∩。• ᵕ •。∩`)