
با پارت جدید داستان پاتردهیمون با نام مبهم نمردند تا آرزوی مرگ کنند در خدمتتون هستیم

درحالی که موهایش را کامل جمع میکرد،ردایی که صبح از طرف پروفسور مک گوناکال برای پوشیدن در مسابقه برایش رسیده بود را نگاه میکرد. ردای جمع و جور و مشکی رنگی بود که پشتش علامت هاگوارتز و اسم خودش نوشته شده بود. ردایس را پوشید،و با استقبال قوی اسلیترینی ها از سالن عمومی خارج شد. بقیه گروه ها نیز به او پیوستند. با تشویق همه،به سمت اسنیپ رفت. وقتی از جای معجون شادی مطمئن شد،به او پیوست و به سمت جنگل ممنوعه رفت.وقتی به نزدیکی های مکان مسابقه رسیدند،اسنیپ گفت《این اواخر حالت خوب نبود!》《چی؟》《پروفسور بینز بهم گفت چه اتفاقی افتاده!》《یه تشنج ساده بود!》《تو تشنج نکردی!فقط داد میزدی از ذهن من برو بیرون!قبل انداختن اسمت توی جام هم بهم خبر رسید حالت بد شد! حتی موقع مصاحبه باهات،چند لحضهای حالت بد شد،ولی زودتر برگشتی!چی شده دنیز؟》《اجازه میدین مسابقم رو بدم؟》《بیا برو!امیدوارم موفق بشی!》دنیز داخل چادری که آنجا بنا بود رفت. مردی سمت او،اریک و جاناتان آمد و گفت《شما،امروز با یه اژدها مبارزه میکنید. بین تخم های سفید اژدها،یک تخم طلایی هست که باید اون رو بردارین!》 اریک گفت《دقیقا مثل سال هری پاتر!》《کاملا درسته!تخم طلا مرحله بعدی رو بهتون نشون میده!پس اول،باید اژدهاتون معلوم بشه!》او کیسهای آورد،و دقیقا جلو روی قهرمانان گذاشت. اول به سمت جاناتان گرفت《آقای وین؟》 جاناتان دستش را درون کیسه برد و اژدهای کوچک زرد رنگی را بیرون کشید. مرد گفت《بال طلا!از نفسش بترس!از اژدها های دیگه هزار بار داغ تر و کشنده تره!》 جاناتان گفت《عجب شانسی!》 مرد نیشخندی زد و کیسه را به سمت اریک گرفت و اریک،یک اژدهای کاملا افسانهای جینی،به رنگ سبز بیرون کشید! مرد گفت《اژدهای سنگاپور!شانس اینه!توی مهوتوکورو بهتون در این باره چیزایی یاد دادن؟》《بیشتر از اون چیزی که فکر بکنی!》 کیسه سمت دنیز آمد. دنیز دستش را درون کیسه برد بیرون کشید. مرد گفت《خدا بهت رحم کنه!》عروسک اژدهایی که در دست دنیز بود،دو برابر مال اریک و جاتاتان بود!رنگ نداشته چهرهاش پرید!مرد گفت《ما اسم اونو گذاشتیم،اهریمن!(شیطان)اون بیرحم ترین اژدها از بین ایناست!》دنیز گفت《خوب،دوست دارم نزدیکی های هاگوارتز خاکم کنین!》《نه نه!ما نمیزاریم تو بمیری!اکیپ نگهداری بیرونن!فوقش آسیب جدی ببینی!》دنیز با تمسخر گفت《این خیالمو راحت کرد!مرسی!》 مرد سرش را تکاند و بیرون رفت. دنیز درون چادر، نشست و منتظر ماند تا نوبتش شود! اول از همه جاناتان بیرون رفت
اریک به دنیز نگاه کرد و گفت《گرچه پرو تر از این حرفایی،ولی میتونی از مسابقه کنار نشینی کنی!》《چی؟》《خون تو ضعیفه!خون یه ماگل درون رگ هاته!نمیتونی در مقابل یه موجود افسانهای قدرتمند وایسی!باور کن اگه حالا کنار نشینی کنی،لقب ترسو رو میگیری!فکر نمیکنم ترسو،بد تر از بازنده باشه!》《برام جای سواله که در مبارزه با اژدها هم،مثل مبارزه با یه دختر پونوزده ساله فلج میشی یا نه!شایدم خیلی پیشرفت کردی و بجای فلج شدن،فقط شلوارتو خیس کنی!》《چطور جرعت میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟》《من جواب ابله هایی مثل تو رو بیشتر از اینم نمیدم،پس اگه برات خیلی مهمه بهت توهین نشه،با من حرف نزن!》《مشتاقم بدونم وقتی تو زمین مقابل اهریمن گریه رو سر دادی و نگهبانا رو التماس کردی نجاتت بدن،چیکار میکنی!》《مشتاقم بدونم وقتی از ترس رفتی پشت دختر عمت قایم شدی،از جونت بگذره یا نه،بنظر دختر بیرحمی میاد!》《پس یه چیزیو درست تشخیص دادی! ولی من میخوام بدونم دامبلدور ازت حمایت میکنه یا نه!!》《بهتره به این فکر کنی.....》 حرف دنیز با تشویق فراوان افراد بیرون نیمه ماند! بعد از گذشت چند ثانیه،جاناتان درحالی که به یک عصا تکیه کرده بود،همراه جمعی از داوران وارد چادر شد. دامبلدور به نظر کمی مضطرب میآمد. او گفت《درسته که بخاطر دانش آموزان شما،برنارد،گفتیم که تا حدودی اجازه استفاده از جادوی سیاه برای همه مجازه،ولی دلیل نمیشه جادویی به این بزرگی رو روی اون حیوون بیچاره اجرا کنه!》《بیخیال آلبوس!اون فقط بدن اژدها رو قفل کرد!》《با یه جادوی سیاه فوقالعاده قوی!اون اژدها اگه مراقبت نشه،ممکنه بمیره!》پروفسور چینگ گفت《موافقم،دامبلدور! درضمن،خود آقای وین آسیب دید.》 جاناتان گفت《خوب این قدرتمتد ترین افسونی بود که من بلد بودم!باید ازش استفاده میکردم!》مردی که اژدها ها را داده بود گفت《بنظرم هر داور با استدلال های خودش،امتیاز بده!》 کرام گفت《به دلیل مجروح شدندت، هفت امتیاز!》 دامبلدور گفت《به دلیل احتمال مرگ برای اون جونور،چهار امتیاز! هدف مسابقه اینه که نه خودت آسیب ببینی،نه اژدها نه تخم های دیگه!》 چینگ گفت《با توجه به استدلال های شما دامبلدور،من هیچ امتیازی برای آقای وین ندارم!اژدهایان مقدسند!》
کرام و وین درحالی که بد وبیراه میگفتند،از چادر خارج شدند. ولی طبق قوانین جدید،وین حذف نمیشد. او باید دو مرحله دیگر را نیز طی میکرد. زیرا امتیاز ها در مجموع جمع میشدند. بعد از وین،نوبت اریک بود. اریک وارد زمین شد. حدود سی ثانیه بعد، جمعت هین بلندی کشیدند. نفس ها دوباره حبس شدند. و چند ثانیه بعد رها شدند. حدود پانزده دقیقه بود که جیغ و داد ها افزایش یافته بود. و سر انجام،اریک با صورتی آش و لاش،درحالی که پروفسور چینگ او را گرفته بود،وارد چادر شد. کرام و دامبلدور نیز وارد شدند. کرام گفت《جنگجوتون......》 همان لحضه اما وارد چادر شد《اجازه بدید پروفسور چینگ، بشین اینجا اریک!》 اما صندلیای را از غیب ظاهر کرد. وقتی اریک نشست،اما چوب دستیاش را کشید و زیر لب وردی طولانی خواند. برق چوب دستیاش هر لحضه بیشتر میشد. وقتی برق آبی رنگ آنقدر زیاد شد که چشم را میزد،اما آن را به صورت اریک زد. چینگ گفت《این روش سخت و دشواریه مادام. افراد کمی از پسش برمیان!》 اما درحالی که درون کیفش را جستوجو میکرد گفت《پس اگه آشنایین کمکم کنید. اگه دیر کنیم،ممکنه چهرش هیچ وقت مثل ثابق نشه!》 چینگ سری تکان داد و دستانس را سمت صورت اریک گرفت و چیز هایی زمزمه کرد. دنیز خوب میدانست دارد از یک جادوی باستانی کمک میگیرد. وقتی اما،محلول آبی رنگ نیمه نیمه شفاف،نیمه کدر را پیدا کرد،آن را روی صورت اریک ریخت. سپس چوب دستیاش را برداشته،معجون را روی صورتش جا به جا کرد. وقتی خوب مطمئن شد در تمام قسمت های زخمانش رفته،آن را پس کشید. انگار تمام عفونت و زخم ها را گرفته بود. چینگ دستانش را پایین آورد. اما چوب دستیاش را به سمتش گرفت و چشمانش را بست. وردی را شروع به خواندن کرد. حدود پنج دقیقه بعد،نوک درخشان زرد رنگ چوب دستی را به سمت صورت اریک گرفت. هرجا که نور میتابید، زخمان سریع از بین میرفتند. وقتی تمام زخم ها از بین رفتند،اما چوب دستی را پس کشید. اریک چشمانش را باز کرد و بعد از ورنداز همه،گفت《چی شد؟》 دامبلدور گفت《با توجه به آسیب شدیدی که بهت وارد شد،مجبورم فقط شش امتیاز بهت بدم.》 کرامگفت《کاملا درسته، لحضه آخر میتونستی اژدها رو زخمی کنی!پس منم شش امتیاز میدم!》 اریک گفت《اگه یه تار مژه اژدها رو کم میکردم دیگه غروب آفتاب رو نمیدیدم!پس،مهم نیست!》 چینگ گفت《فقط هفت امتیاز،اونم برای نشکستن مقدس هامون!》دنیز حساب کرد. اریک هشت امتیاز از وین جلو بود.
حالا نوبت دنیز بود. وارد زمین شد. اژدهایی که مقابلس بود!مطمئنا اندازهاش بسیار بزرگ تر از اژدها های دیگر بود. کاملا هوشیار دور تخم هایش میچرخید. چشمان قرمز و دندان های تیزی داشت. دنیز جلو رفت و چوب دستی را به سمت چشم اژدها گرفت《لوموس ماکسیما》 نور تابانی به سمت چشم اژدها افتاد. ولی اژدها توجه نکرد. دنیز چند افسون گزنده سمتش فرستاد. دوباره نور را به چشمش انداخت. همه متعجب بودند. اژدها به سمت دنیز برگشت و نفس آتشینش را فرستاد. دنیز سریع گفت 《پروتگو!》مانعی ایجاد شد!بنابرین آتش به دنیز برخورد نکرد. دنیز چند قدم عقب رفت و دوباره نور را به چشم اژدها انداخت. اژدها دوباره سمت دنیز آمد و نفس آتشینش را فرستاد. دنیز دوباره مانع را درست کرد. به مسیرش ادامه داد. قدم به قدم!آهسته اژدها را از تخم ها دور کرد.وقتی مطمئن شد اندازه فاصلهاش کافیست،معجون شادیاش را به دست گرفت. چوب پنبه را باز کرد و آماده شد. چوب دستی را به سمت چشم اژدها گرفت و فریاد زد《سکتوم سمپرا》 خون مانند فواره از چشمش بیرون ریخت. دنیز سپرش را محکم تر کرد،زیرا اژدها درحالی که نعره میکشید،نفس آتشینش را همه جا میفرستاد. دنیز سریع معجون را سر کشید. تمام وجودش سرشار از شادی و سرور شد. سریع کنار اژدها را هدف گرفت و فریاد زد《اکسپکتو پاترانوم!》اژدهایی که پاترانوس دنیز بود،میان او و اژدهای حقیقی قرار گرفت!دنیز با تمام توانش به سمت تخم ها دوید. سنگ های ریز و درشت گاهی نظم قدم هایش را به هم میزدند. با سختی فراوان وارد گودالی که تخم ها بود شد،و تخم طلا را برداشت. با عجله بیرون پرید و درحالی که میدوید به سمت چشم اژدها را نشانه گرفته! و فریاد زد《والنرا سننتور》
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اریک به دنیز نگاه کرد و گفت《گرچه پرو تر از این حرفایی،ولی میتونی از مسابقه کنار نشینی کنی!》《چی؟》《خون تو ضعیفه!خون یه ماگل درون رگ هاته!نمیتونی در مقابل یه موجود افسانهای قدرتمند وایسی!باور کن اگه حالا کنار نشینی کنی،لقب ترسو رو میگیری!فکر نمیکنم ترسو،بد تر از بازنده باشه!》《برام جای سواله که در مبارزه با اژدها هم،مثل مبارزه با یه دختر پونوزده ساله فلج میشی یا نه!
ـــــــــــــــــ
آقا اجازه دارم دست بزنم برا دنیز؟ خیلی خوب لهش کرددد
وقتی این پارت رو میخونم، یاد اتفاق هایی میوفتم که سر اریک آوردم...
ایولللل
راستشو بگو کش*تیش یا نهه
نه🤌🏼🙂
از قضیه اسنیپ و دریکو و حتی سیریوس، درس نگرفتی تو؟؟
😑😑😑😑 دنیز والد شب میام به خوابتتتت
دنیز گفت《خوب،دوست دارم نزدیکی های هاگوارتز خاکم کنین!》《نه نه!ما نمیزاریم تو بمیری!اکیپ نگهداری بیرونن!فوقش آسیب جدی ببینی!》دنیز با تمسخر گفت《این خیالمو راحت کرد!مرسی!》
ــــــــــــــــــــــــــــــ
آخه مشکل اینه آسیب جدی از نظر جادوگرا دیگه وااااقعاااااا آسیب جدیه اوه اوه وضعیت دارک شد
تو تشنج نکردی!فقط داد میزدی از ذهن من برو بیرون!قبل انداختن اسمت توی جام هم بهم خبر رسید حالت بد شد! حتی موقع مصاحبه باهات،چند لحضهای حالت بد شد،ولی زودتر برگشتی!چی شده دنیز؟》《اجازه میدین مسابقم رو بدم؟》《بیا برو!امیدوارم موفق بشی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یا مرلیننن اسنیپم فهمیددد
وات؟! باورم نمیشه انقد زود ولش کرد گذاشت بره مسابقه:/
چون یه مسابقه سخت پیش روشه...
بچمم
اریک به دنیز نگاه کرد و گفت《گرچه پرو تر از این حرفایی،ولی میتونی از مسابقه کنار نشینی کنی!》
___________
یک کاسه آش، به همین خیال باش!
چوب دستی را به سمت چشم اژدها گرفت و فریاد زد《سکتوم سمپرا》
_______
مطمئنم اسنیپ داره کیف میکنه
آره خدایی
با اینکه به روی خودش نمیاره
《پس اگه آشنایین کمکم کنید. اگه دیر کنیم،ممکنه چهرش هیچ وقت مثل ثابق نشه!》
_______
نمیدونم چرا دلم براش سوخت
پاترونوس منم اژدهاست✅
البته مثل مال دنیز نیست
《خوب،دوست دارم نزدیکی های هاگوارتز خاکم کنین!》
_____
وااای جرررر😂😂
برای اولین بار دلم برای دنیز سوخت
وااای دنیز بیچاره