پارت اول اولین رمانم🤍✨ ناظر لطفا زود منتشر کن🤍✨
غروب بود. سرم رو روی دفتر نقاشیم گذاشته بودم و ظاهرا در خواب عمیقی فرو رفته بودم موهای بافته شدم نامرتب به نظر میرسید.
وسایل طراحیم روی میز پخش و پلا بود دست گرمی رو روی شونه ام احساس کردم، چشمانم را باز کردم و
مادرم را دیدم که با محبت به من نگاه میکند.
با لحن رویاگونه همیشگی اش گفت: هانا بیدارشو شام حاضره🤍✨
چند ثانیه موهای بلوندم رو نوازش کرد و رفت.
سرم را بلند کردم. به بدنم کش و قوسی دادم و از سر جام بلند شدم.
رفتم جلوی اینه، بافت موهایم را باز کردم و موهایم را شانه کردم.
در اتاق را باز کردم و به طبقه پایین رفتم.
شام اماده بود.
مادرم و پدرم منتظر من مانده بودند.
سلام کردم و سر جام نشستم و با بی میلی به مرغ بزرگ توی بشقابم نگاه کردم.
مادرم گفت: هانا چرا غذاتو نمیخوری؟
گفتم: میل ندارم نگرانم.
پدرم گفت: نگران چی؟
جواب دادم: نامه هاگوارتز من هنوز نیومده😥
مادرم لبخندی زد و گفت: نامه ات حدود نیم ساعت پیش رسید و گذاشتمش روی میز😜
رفتم و نامه ام رو نگاه کردم باز کردم و چند بار از بالا تا پایین رو خوندم.
با ذوق گفتم: من میرم قبل از رسیدن مهمون ها اماده بشم🙃🤩
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
یه سوال
جینی همسن هانا هست؟
عالییی😍
تنکس کیوتم
حمایت نمیشه چرا💔😭