روال پارت6

نفس عمیقی می کشدو می گوید:«ما که همکار نیستیم! » شانه ای بالا می اندازد و می گوید:«نمی دونم توام اگه نمی خوای ببینیش ذهنتون درگیر نکن خواهرم. » باران،سری تکان می دهد وارد خانه می شود. مادر:«سلام دختر نازنینم حالت چطوره؟؟ » _افتضاح!! پدر هم وارد بحث می شود و می گوید:«

بله خانم جدی افتضاحه وسط خیابان داشت گریه می کرد! » مادرم ابرویی بالا انداخت و گفت:«یاد لئو افتادی؟؟ » باران، با شنیدن اسمش اخمی کرد و گفت:«ایکاش یادش می اوفتادم نه اینکه صاحب کارم باشه! »

منتظر حرف دیگری نمی ماند و وارد اتاقش می شود. زیر لبی می گوید:«لئو، لئو؛ به محض اینکه از جلو چشمام رفت اونور شد همکارم! » خنده ای از سر عصبانیت کرد و گفت:«حالا این سم هم واسه نجات باباش من بدبخت رو می خواد! » صدای زنگ خوردن تلفنش افکارش را می شکافد.

(صاحب کار) پولی می کشد و جواب می دهد:«نه نگرفتم چون دوست نداشتم دیگه؟؟ » _من حرفی از کتاب زدم؟؟ +خب بگو. _خواستم بگم... سم... +سم چی؟؟ _ماشین زده بهش الانم کماست! از جایش بر می خیزد و درحالی که در را باز می کند می پرسد:«کدوم بیمارستان؟ »