
به وقت نیمه شب🌒🥲 داستان جدیدم

معرفی: #بهوقتنیمهشب🌒 _گاهی وقتا مه باعث میشه که دیگه نتونی درست چیزیو ببینی.. گاهی آلودگی مانع دید درستت میشه بعضی اوقات هم شیشه ی کثیف روبروت🙂 میخوام بگم گاهی وقتا هم، عدسی کثیف چشمت ، یا همون دیدگاهت باعث میشه حقیقتو نبینی. نمیخوام مثل اون تکست ها بگم که حقیقت روبروته و نمیبینی، میگم نمیتونی! امکان پذیر نیست! باید از چیزی که مانعت میشه دور شی تا ببینی. حالا اون هر چیزی که میخواد باشه:) حتی...اگر اون چیز جسمت باشه... به وقت نیمه شب #معرفی_رمان #فراموش_شده #جاییکهرویاهابهحقیقتمیپیوندند _Daisy

پارت 1 #بهوقتنیمهشب🌒 "p1" یک صبح زیبای دیگر در "مسکو" فرا رسید.. البته خیلی هم زیبا نیست! با اخبار اخیر، اگر زنده بیدار میشدید، جای شکر داشت. بوی کراسنایا ماسکوا، همه جا را پر کرده بود؛چون عطر مورد علاقه مادر دخترک داستان، یعنی "ماما آنجلیکا" بود. این یعنی او بیدار بود ."میلا" کل شب را بیدار بود. هم از سر اسپرسوی دیشبش، هم از سر صحبت کردن با دوست عزیزش، که قدیمیترین شخص او بعد از خانوادهاش بود یعنی "جورجینا " پیامی به گوشی R_FON میلا آمد: ساکن گرامی مسکو، میلا ی عزیز! لطفاً تا حد امکان از خانه بیرون نروید. اگر در صورت صورت لزوم رفتید، به جنگل کالینینگراد نروید و از آن فاصله بگیرید. با تشکر _ماموران امنیت مسکو میلا ،پیام را برای جورجینا باز ارسال کرد. میلا: تو هم این پیام را دریافت کردهای؟ جورجینا:اوهوم. انگار مفقودها در جنگل کالینینگراد ۲۰ و کشتهها ۱۲ تا شدهاند! مادر میلا او را برای صبحانه خوشمزهشان فراخواند. آن دو دوست با هم خداحافظی کردند و میلا به سمت نرده چوبی حرکت کرد تا با لیز خوردن به سالن برسد؛با صدای "فئودور" یعنی پدرش که میگفت «از پله بیا»، لبخندش محو شد. هوفی کشید و چشمانش را به نشانه ی نارضایتی چرخاند و از پلهها به سمت پایین رفت تا به آشپزخانه برسد. _Daisy
نظرتونو بگید بهم حتما🖐️🥲
بایییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هییییی عالی بود 🙃
یاااا خدا سه تا نظر دادید هر سه تا میگن پین کن بسممم اللللااههه
عالی💖
تست فوق العادت لایک شد👍🏻❤
بک میدم✨
مایل به پین؟