
لیدی باگ : دیگه راهی نبود...پام گیر کرده بود...وای خدا الان آخه.. دو روز قبل اتفاق مرینت : طبق معمول خواب مونده بودم ... بدو بدو بلند شدم وسایلامو تو کیفم گذاشتم با چند تا ماکارون برای تیکی...داشتم میرفتم بیرون که... سابین*مامان مری😔👍* : عزیزم...یه چیزیو قبل رفتن یادت نرفته؟.. مرینت :به لباسام نگاه کردم به لکنت افتادم زود رفتم بالا تو اتاقم لباسامو پوشیدم..که گوشیم آلارم میداد ساعت هشت ! خدایااا چرا انقدر دستو پا چلفتیم *بح بح..مری دستا پا چلفتی😂💅* (مدرسه ساعت ۸) داشتم بدو بدو بالا میرفتم رفتم تو کلاس که محکم لیز خوردم افتادم زمین😣💥 معلم ماتِش برده بود نگام میکرد..همه زدن زیر خنده البته به غیر آلیا و آدرین ... زود بلند شدمو رفتم نشستم سرجام و از خانم بوستیه عذرخواهی کردم..
(زنگ تفریح) مرینت : داشتم تو حیاط راه میرفتم که یهو آلیا اومد کنارم... (چند نکته ... این داستان کلا بعد فصل ۴ چون من فقط دو قسمت آخر فصل ۵ دیدم متاسفانه نمیدونم تو فصل ۵ چه خبره😂) آلیا : چیشده مری؟ تنها تنها داری چه میکنی؟ مرینت : آ..هیچی فقط یکم دلشوره...- آلیا : برای مهمونی کریسمس؟.. مرینت : آ..آره ! از کجا فهمیدی؟! آلیا : اول تو دوستمی..دوما از نگاه من قشنگ میشه تو چشمات خوند که برای چی نگرانی.. (کاش ماهم همچین دوستی میداشتیم😔💔) مرینت : اگر قبول نکنه چی..میترسم خبب- آلیا : دختر چرا انقدر بیخودی نگرانی سعی کن نزدیکش بشی دیگه..انقدر خجالتی نباش~ مرینت : لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم..آدرین رو به روم بود و داشت با نینو حرف میزد..تا منو دید یکمی انگار سرخ شد بهم لبخندی زد دست تکون داد...منم عین خرگوش پریدم بالا و دست تکون دادم داشتم در میرفتم که خوردم به دیوار..وای خدا چه وضعی.. (وای از این کارای مری خندم میگیره😂هرچند آدرین دوس داره این کارارو😔❤️) آلیا : از دست تو دختر جون!
(ساعت تقریبا ۱۲ بود و دبیرستانشونم تموم شده بود...حقیقتا نمیدونم کی تموم میشه😂 مال خودم دوازده نیم) مرینت : داشتم راه میرفتم که یهو کلویی از دستی پاشو جلو گرفت و من از پله ها محکم افتادم TmT..که یهو مثل گل رز سرخ شدم..آخه ...افتاده بودم تو بغ*ل آدرین..😳❤️ (صحنه آدرینتی😔👍 نگران نباشید ش*ی*پر های لیدی نواری اونم اتفاق میوفته😔❤️. کلویی فشاری شد😂) اومدم از بغ*لش بیرون گفتم ببخشید که دستشو رو*ی شونم گذاشت و لبخندی زد.. آدرین : عیبی نداره.. دیدم عین یه موش داره بدو بدو میره..آخی..طفلی انگار یکم خجالتی شده بود..ولی خب مرینته دیگه..(توروخدا نگو نو شیز جاست فرند😨💅) مرینت : وایی وایی خدایا کمککک!! الان آدرین چی میگه راجبمم؟؟! خدایا الانه که غ*ش کنم.. فقط میدوییدم زود که رسیدم خونه رفتم بالا و یه سلام تندی کردمو رفتم تو اتاقم نشستم رو مبل سرمو انداختم پایین گذاشتم رو بالشت..

تیکی : مرینت..خوبی؟.. مرینت : آه تیکی...اونجا همه مارو دیدن..ب..بخصوص آدرین.. تیکی : مرینت نگران نباش..آدرین مطمئنا ازت ناراحت نمیشه..! لبا*س*امو در آور*دم رفتم تو حموم..حدودا بعد نیم ساعت اومدم بیرون...لباسامو داشتم میپوشیدم که یه اکوماتیز دیدم..به تیکی گفتم : تیکی...اسپات آن ! (تبدیل شد👍هرچند که انگیلیسیشو نمیدونم XDdd) بگذارید روشنتان بنومایم..ابتدا لایلا شروری میشود چنان..به نام..امم.تفکر...قلب شکن سیاه..ایشان با دروغ قلب هارا سیاه و همه را دشمن هم میکند جوری که حقیقت هم را فاش مینومایند..حال به داستان برگردیم😔😀🕺 (عکس در اسلاید..فکر نکنید معجزه گر هاکی است !) لیدی باگ : رو یه ساختمون وایستاده بودم داشتم دور برمو نگاه میکردم که اونو پیدا کنم که یه دستی آروم روی شونه ام احساس شد..کت نوار بود -^-..از ترس افتادم روش سریع خودمو جمع و جور کردم..اونم پاشُدُ به عصاش تکیه داد* لیدی باگ : آهه ترسیدم پیشیی کوچولو ! -^- کت نوار : شرمنده بانو~! حالا این خانم خانما آشوب به پا کن کجاست؟.. کت نوار : عاشق این کاراشم میدونین..وقتی افتاد روم حس عجیبی پیدا کردم..قلبم یکم میزد حتی با اینکه یه ۱۰ ثانیه بود..از دست عش*ق..❤️ (صحنه لیدی نواری به افتخار همگان شولولوووو😔💅)
لیدی باگ : داشتیم دوتایی دنبالش میگشتیم که پیداش کردیم..فهمیدیم اسمش "قلب شکن سیاه" و خب ظاهرا قلبارو سیاه میکنه..از دست لایلا ایشش😑.. (جای برج ایفل) لیدی باگ : داشت قلب دو زوج سیاه میکرد که کت گرفتش دنبال آکوماش بود..منم لاکی چارمم فعال کردم👍 (وقتی نمیدونی چی میگی😔👍استیکر مورد علاقه>>>) لیدی باگ : یه طناب .. به دور و برم نگاه کردم که ایده به ذهنم رسید..کت نوار صداش کردم که بیادو بهش بگم نقشه چیه* (بعد از گفتن) کت نوار طنابو بست..نقطه ضعف قلب شکن سیاه این بود که از رنگای روشن بدش میومد..ماهم دوتا چراغ سیاه گذاشتیم تا جذبش شه و شد..بعد طنابو جدا کردیم اون هی چرخیدو چرخید لای طناب گیر کرد داشت طقلا میکرد در بره و به کت گفتم* لیدی باگ : توی گل سرشه ! کت نوار : گرفتم ! پنجه بُرَنده ! (اگه میشه انگیلسیشو بگین بهم😂😭👍) کت نوار : اونو به گل سرش زدم و بانومم شرارت پروانرو خنثا کرد همون چیز میزای همیشه.. لیدی باگ : پایین برج ایفل بودیم..لایلا بلند شد پوزخندی زدو زود رفت..احساس کردم پاهام به یه چیزی گیر کرده..که..لایلا منو تو زمین گیر انداخته بود و پاهام گیر کرده بود..انگار یه کاری کرده بود که قدرتامم کار نمیکردن ! اخه یعنی چی؟!! کت نوارم اون ور داشت میدید مشکلی هست یا نه..وایی کمکک! همه داشتن نگاه میکردن و متعجب بودن..لایلا هم هی میخندید..دیگه چیزی نمونده بود که به هویت عادیم تبدیل بشم...تا اینکه......
خب امیدوارم خوشتون بیاد..ناظر چیز بدی به جان خودم نداره..چند ساعته :(
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
😄👏🫶عالی بود
مرسی ^-^
خوشم اومد عالی بودددددد اصن حرف نداشت
مرسییی ^^
عالی بود حتما ادامه بده
فقط من نفهمیدم درست از کی هسته؟ الان همون موقع هسته که مرینت میراکلس ها رو از دست میده؟ اگر آره پس چرا اصلا بهش فکر نمیکنه؟
وایسا..منظورتو نگرفتم
منظورم این بود که این مگه از آخر فصل چهار نیست پس الان باید مری افسرده باشه برای از دست دادن معجزه گر ها ولی نیست🗿
هوم