لیدی باگ : دیگه راهی نبود...پام گیر کرده بود...وای خدا الان آخه..
دو روز قبل اتفاق
مرینت : طبق معمول خواب مونده بودم ... بدو بدو بلند شدم وسایلامو تو کیفم گذاشتم با چند تا ماکارون برای تیکی...داشتم میرفتم بیرون که...
سابین*مامان مری😔👍* : عزیزم...یه چیزیو قبل رفتن یادت نرفته؟..
مرینت :به لباسام نگاه کردم به لکنت افتادم زود رفتم بالا تو اتاقم لباسامو پوشیدم..که گوشیم آلارم میداد ساعت هشت !
خدایااا چرا انقدر دستو پا چلفتیم
*بح بح..مری دستا پا چلفتی😂💅*
(مدرسه ساعت ۸)
داشتم بدو بدو بالا میرفتم رفتم تو کلاس که محکم لیز خوردم افتادم زمین😣💥
معلم ماتِش برده بود نگام میکرد..همه زدن زیر خنده البته به غیر آلیا و آدرین ...
زود بلند شدمو رفتم نشستم سرجام و از خانم بوستیه عذرخواهی کردم..
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
😄👏🫶عالی بود
مرسی ^-^
خوشم اومد عالی بودددددد اصن حرف نداشت
مرسییی ^^
عالی بود حتما ادامه بده
فقط من نفهمیدم درست از کی هسته؟ الان همون موقع هسته که مرینت میراکلس ها رو از دست میده؟ اگر آره پس چرا اصلا بهش فکر نمیکنه؟
وایسا..منظورتو نگرفتم
منظورم این بود که این مگه از آخر فصل چهار نیست پس الان باید مری افسرده باشه برای از دست دادن معجزه گر ها ولی نیست🗿
هوم