سلام امیدوارم که خوشتون بیاد:)
به چشم هایم نگاه میکند:« ایزا..کجا بودی؟» چیزی نمی گم. از این همه نگاه بیزارم... دستم هنوز در دستان او جای دارد.
محکم.خیلی محکم.
ارامش دارد در حالی که در ناآرام ترین حالت ممکن به سر می برد.
کلید را در قفل می کنم و آن را می چرخانم. خودم را به همراه او به داخل می کشم و در را می بندم. به صورتش، به صدای بدنش می نگرم.
اینبار من او را به آغوش می کشم. دوباره می پرسد. دوباره...و میگویم:«همون داستان قبل...» و بعد بهش نگاه میکنم:«بهتره...بهتره بشینی...» سرش را به نشانه ی نفی تکان می دهد:« بیشتر مراقبت کن...بشین توی خونه فهمیدی؟»«نه..نه استیو...» دستش را روی دهانم می گذارد:« بهت زنگ میزنم...تو فقط میمونی همینجا...» در را باز می کند و با بیشترین شتاب ممکن بیرون میزند.
بدنم در گرمای آغوشش گم شده است.
و مغزم در پیچ و خم حرف ها و افکارم.
نمیدانم چه گذشته است که همه چی به این حجم از بهم ریختگی روی اورده است.
همانجا می نشینم.
همان همیشگی را میخواهم.
فکر...فکر...فکر
گند زدم؟ نمیدانم.
نه ضربانی می شنوم نه چیزی حس میکنم.
کاش مرده بودم...
کاش...
هوا گرم تر از چیزی است که به چشم می اید...پلک بر هم می فشارم.
شاید مسکنی باشد بر بلبشوی ذهنم.
اتفاقات، چهره ها همگی به نوبت از جلوی چشمانم می گذرند.
یکی یکی همه را دوباره می شنوم. می خوانم، می بینم.
چهره ها می روند...جزء یکی...
همان مرد.
همانی که زحمت رساندنم تا خانه به روی دوشش بود. چشم های آشنایی داشت.
نمیدانم ولی مطمئنم آنها را جایی دیده بودم...
خودم را در گوشه ای از مبل برهم می پیچانم. هوا سرد است و توانی برای حرکت ندارم.
همانجا گلوله شده تلاش به خوابیدن می کنم.
نمیدانم کی خوابم رفت...نمیدانم کی دنیا سیاه شد.
ولی با دردی از تمام وجودم از خواب بیدار شدم.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (4)