8 اسلاید پست توسط: 𝓡𝓸𝓭𝓪𝓫𝓮𝓱 انتشار: 12 ماه پیش 26 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
از کودکی عاشق تفکر و تخیل و اندیشیدن بودم . کتاب گزینه ی درستی برای فرد ی مثل من بوده و هست .
کتابخانهی آقای برلین ...
آه خدا !
نفسی بلند و عمیق میکشم و چشمانم را میبندم 《 بالاخره تمام شد ! بالاخره میتوانم آزاد باشم و به کار های دلخواهم برسم . بالاخره در این زندان باز شد ! و در آخر بالاخره مدرسه تمام شد ! 》
البته میدانید مشکل چیست؟ این خشنودی فقط تا بیست و چهار ساعت دیگر دووم دارد . چه بسا کمتر ... زیرا باز فردا باید به زندان بازگردم ! زندانی که در آن به بهانه ی سلامت زندانی هایش آنان را شکنجه میکند! منظورم را میفهمید دیگر؟
تا میتوانم از فرصت استفاده میکنم و به کتابخانه ی آقای برلین برمیگردم . کتابخانه ای که بوی قهوه سراسر آن را فرا گرفته و این بو تو را مست کتاب خواهد کرد ! مطمئن باش ! این کتابخانه با کتابخانه های دیگر فرق دارد . در این کتابخانه جادو میشوی! جادویی که هیچ گاه نشده ای! میتوانی در این کتابخانه از مرز تخیل و دنیا بگذری و به دنیا ی رویاها سفر کنی .
زنگ اتمام مدرسه که میخورد، کتاب ریاضی و جامدادی ام را داخل کیفم میگذارم و پالتو ی کرم رنگم را از روی صندلی برمیدارم و میپوشم ، سپس کیفتم را روی دوشم میاندازم و از کلاس خارج میشوم . هوا بارونی است پس کلاه پالتو ام را روی سرم میگذارم و راه میوفتم . به به ! بوی خاک نم کشیده !
چقدر زیباست ! برگ های پاییزی زمین را فرش کرده است . ترانه ی باران به گوش میرسد. ناگهان در حین راه چاله ای کوچک از آب باران میبینم . با سرعت به سمتش میروم و از رویش میپرم . ای وای نه ! شروالم خیس شد ! البته ارزش این لذت را داشت . مگر چند بار زندگی میکنیم که از این لذت های کوچک هم باید صرف نظر کنیم؟
تقریبا نزدیک کتابخانه شده ام فقط دو کوچه باقی مانده تا برسم ! آن دو کوچه را میدوم تا زود تر برسم . خیسی به پالتویم هم رسیده است اما بی اهمیت به دویدن ادامه میدهم.
بالاخره رسیدم . دَرِ کتابخانه که بالای آن با خطی تحریری نوشته شده کتابخانه ی آقای برلین را باز میکنم . صدا ی زنگوله ای که بالای در نصب شده به صدا در میآید. امممممم به به بوی قهوه و حال و هوای کتاب باز مرا مست خود میکند! کتاب هایی با طیف های رنگی و ژانر های مختلف. کتاب هایی قدیمی و کهنه تا کتاب های نو و جدید . چقدر این فضا شاعرانه است! آقای برلین که با صدای زنگوله متوجه آمدم میشود از پشت راهروی شماره ی 21 که راهروی کتاب های ژانر درام و رمانتیک است به سمتم میآید و با لبخندی بر لب هایش به من خوش آمد میگوید. من هم با تعظیم از او تشکر میکنم 《 آقا ی برلین ، امروز کمی خوابآلود اما سرحالم . ناراحت اما خوشحالم. ناامید اما امیدوارم . در واقع نمیدانم حالم چیست اما میدانم! 》
آقای برلین با لحنی غرورآمیز میگوید 《 پیش خوب کسی آمده ای دخترکم ! من بیش از نیم قرن تجربه ی کتابداری دارم و حدود هفتصد و شصت و دو کتاب خوانده ام . پس انواع حس هارا حس کرده ام . میدانم چه کتابی میتواند کمکت کند . کتاب روز های تاریک و شب های روشن ، راهرو ی شماره ی 12 قفسه ی آخر 》
با لبخندی از او تشکر میکنم و به جست و جوی کتابی که آقای برلین پیشنهاد کرده بود میروم .
آنقدر این کتابخانه بزرگ است که میتوانی در آن سفر کنی ! همانطور که دنبال کتاب میگردم با دستانم کتاب های دیگر را نیز نوازش میکنم .
راهروی 9 ، راهروی 10، راهروی 11 ،خودش است و راهروی 12.
این راهرو بزرگترین راهروی این کتابخانه است ومیتواند نقش خانه را برایم بازی کند. کتاب هارا نگاهی میاندازم تا کتاب موردنظر م را پیدا کنم . ناگهان چشمم به کتاب هویج های خوردنی میوفتد . آخر این چه اسمی است ؟ حتما نویسنده حوصله ی پیدا کردن نام خوب را نداشته و این نام را گذاشته . بالاخره پیدایش کردم کتاب شب های روشن و روز های تاریک ! کتاب را از قفسه برمیدارم و نگاهش میکنم . جلد قهوه ای کهنه ای دارد . رویش با رنگ طلایی نوشته شده ( شب های روشن و روز های تاریک ) .
انگار این کتاب دستساز است و چاپ نشده ! از آقای برلین میپرسم 《 آقای برلین این کتاب چاپی نیست درسته ؟ 》 آقای برلین با تکان دادن سر به نشانه ی تایید میگوید 《 این کتاب خودم است بارها و بارها تلاش کردم تا چاپش کنم اما نشد 》با تعجب میگویم 《 مگر شما نویسنده اید ؟》او هم در پاسخ میگوید 《 بله ! البته نویسنده ای که هیچ گاه دیده نشد 》
روی صندلی مینشینم و صفحه ی اول را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم《تقدیم به ر.ر ...
تضادها باهم هم را میسازند و اگر یکی از آن دو نباشد آن یک هم نیست . فکر کنید ! اگر خورشید نبود ماه از که نور میگرفت؟ اگر شر نبود چه کسی خیر را میشناخت؟ اگر شکست نبود پیروزی دیگر مهم نبود... و اگر شب نبود چه کسی انتظار روز را میکشید؟ روز ها پیدا هستن و حقیقت را فاش میکنند. اما شب ها راز نگهدارند و سکوت میکنند . معمولا آدمیزاد روز را به خاطر نورش دوست داد و از شب بخاطر ظلمتش دوری میکند. اما من دقيقا بر عکس ، شب ها را میپرستم و از روز ها بیزارم .
کمی به شباهت روز و شب و انسان بنگرید ! انسان های زیادی هستند که مانند روز فاش کننده ی تمام ماجراها هستند . ترس من از این است که با انسان های روز صفت معاشرت کنم 》
صفحه ی اول تمام شد . به نظرم کتاب زیبایی است و ارزش چاپ شدن را دارد . داشتم صفحه ی دوم را شروع میکردم و غرق کتاب شده بودم که زنگوله ی بالا ی در به صدا درآمد. متوجه شدم کسی وارد کتابخانه شده . با کنجکاوی رفتم تا ببینم کیست . چی؟ او مالی است ! بهترین دوستم . اما اینجا چه میکند؟ میدوم به سمتش میگویم 《 تو اینجا چکار میکنی؟》اول سلامی به آقای برلین میکند و سپس رو به من میگوید 《 چه انتظاری از من داری پس از هشت سال سابقه ی دوستی؟ دیگر میدانم تورا کجا باید پیدا کنم . فراموش کرده ای؟ امروز تئاتر گربه ی شب است . 》
به مالی میگویم 《 پاک یادم رفته بود . حالا عیب ندارد هنوز دیر نشده 》کمی فکر میکنم وسپس رو به آقای برلین میگویم 《 آقای برلین امروز وقت نشد بیشتر اینجا بمانم و این کتاب را تمام کنم. میشود ببرمش خانه و فردا بیارمش؟》آقای برلین ما مهربانی میگوید 《 برای خودت عزیزم ! تنها کسی که آنقدر با شوق کتاب من را میخواند تو هستی . پس میخواهم این را به تو هدیه کنم 》 شوکه میشوم و چشمانم برق میزند. از او تشکر میکنم. مالی استینم را میکشم و میگوید 《 بدو برویم دیر شده 》با صدایی بلند و با شوق فراوان میگویم 《 این لطفتان را فراموش نمیکنم قول میدهم روزی این کتاب را چاپ میکنم !》 لبخندی سرشار از خوشحالی بر لب آقای برلین نشسته است و با تکان دادن دستش از ما خداحافظی میکنم .
از کتابخانه بیرون میرویم و من کتابی که هدیه ی آقای برلین بود را داخل کیفم میگذارم.
مالی میپرسد《 چطور میخواهی این کتاب را چاپ کنی؟ میدانی چقدر پول میخواهد؟ 》
با سربلندی میگویم 《 چاپش میکنم !هرجور شده چاپش میکنم 》
از چشمان مالی میفهمم که دارد مرا تحسین میکند.
هر دو میخندیم و از خیابان ها میگذریم تا به تئاتر گربه ی شب برسیم ....
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
تستات>>
خیلی قشنگنننن
وای خدا مرسیییییی😍
عین تست های خودت ♡♡♡
کلارا عزیزم ببند...
نمیبندم...
شنیدن اسم کلارا از دهن تو چه حس عجیبی داره...
پاشو بیا زیر پستام کامنت بزار(ترجیحا چالشا رو جواب بده)
نزاررر
گذاشت یاع
ر.ر؟
نه آخه ر.ر؟
نه واقعا چرا؟
میخوام فضول سنجش رو پیدا کنم . چیه حسودی میکنی تورو نزاشتم ؟
هر هر هر
نه دلیلش یه چی دیگه بود حالا اینجا نمیگم
ساچ واوووو
یاد بگیر
فعالیت کن
نور اور حوصله داری