یه داستان جالب پر از ماجراجویی افسانه های مادربزرگ قسمت ۱ ( سکولا ) ناظر لطفا قبول کن 🙏🏻
{ در افسانه ها مردم با سه چیز زندگی میکردن آب 💧 ، آتش 🔥 و باد 🌬 اگر این سه چیز نبود مردم نمیتونستند زندگی کنند. تا اینکه یک روز یک مرد خائن به اسم "سکولا" 🧛♂ ( تصویر بالا 👆🏻 ) به برج شهر رفت و منبع این سه قدرت را برداشت دنیا نزدیک به نابودی بود که مبارزان و نگهبانان 🧝♀ شهر ما با سکولا جنگیدند و قدرت ها را به شهر بازگرداندند. این سه قدرت بعد از جنگ تبدیل به الماس های 💎 قرمز و آبی و سفید شدند. سال های زیادی از این قضیه میگذرد و شهر ما با این سه الماس زندگی خودشان را میگذرانند. }
عاشق وقتی هستم که مامانبزرگ برامون افسانه تعریف میکنه. ☺️
بچه هابعد از تمام شدن افسانه از خانه ی مامانبزرگ بیرون میروند. مامانبزرگ 👵🏻 همانطور که داره وسایل افسانه گویی را جمع میکند کنارش میایستم و میگم 🤔 : { مامانبزرگ اگر یک روزی برسه دوباره سکولا 🧛♂ به شهر ما حمله کنه و سه قدرت را ازمون بگیره چه اتفاقی میوفته ؟ } مامانبزرگ گفت 👵🏻 : { خب مبارزان و نگهبانان ازمون محافظت میکنند }
من گفتم : { ولی اگر مبارزان و نگهبانان شکست بخورند چی ؟ 🤔 }
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
یک سوال ... چجوری داستان پذیرفته شد ؟
مال من هربار شخصی میشه ...
منم یه بار تست ساختم یک روز طول کشید دیدم منتشر نشد برای همین هم یه بار دیگه تست ساختم که بالاخره منتشر شد. بستگی داره صف شلوغی تست ها چقدر باشه
نه نه ... منتشر میشه ، ولی شخصی میشه
۴ باره منتشر میکنم و شخصی میشه
وقتی داری تست را میسازی توی بخش تکمیل پست یه گزینه این شکلی هست ... پست فقط در پروفایل نمایش داده شود (پست شخصی) ... این بخش را تیک نزن اینطوری تستت عمومی میشه
خیلی داستان قشنگی بود
مرسی 😘😍