
یه داستان جالب پر از ماجراجویی افسانه های مادربزرگ قسمت ۱ ( سکولا ) ناظر لطفا قبول کن 🙏🏻

{ در افسانه ها مردم با سه چیز زندگی میکردن آب 💧 ، آتش 🔥 و باد 🌬 اگر این سه چیز نبود مردم نمیتونستند زندگی کنند. تا اینکه یک روز یک مرد خائن به اسم "سکولا" 🧛♂ ( تصویر بالا 👆🏻 ) به برج شهر رفت و منبع این سه قدرت را برداشت دنیا نزدیک به نابودی بود که مبارزان و نگهبانان 🧝♀ شهر ما با سکولا جنگیدند و قدرت ها را به شهر بازگرداندند. این سه قدرت بعد از جنگ تبدیل به الماس های 💎 قرمز و آبی و سفید شدند. سال های زیادی از این قضیه میگذرد و شهر ما با این سه الماس زندگی خودشان را میگذرانند. } عاشق وقتی هستم که مامانبزرگ برامون افسانه تعریف میکنه. ☺️ بچه هابعد از تمام شدن افسانه از خانه ی مامانبزرگ بیرون میروند. مامانبزرگ 👵🏻 همانطور که داره وسایل افسانه گویی را جمع میکند کنارش میایستم و میگم 🤔 : { مامانبزرگ اگر یک روزی برسه دوباره سکولا 🧛♂ به شهر ما حمله کنه و سه قدرت را ازمون بگیره چه اتفاقی میوفته ؟ } مامانبزرگ گفت 👵🏻 : { خب مبارزان و نگهبانان ازمون محافظت میکنند } من گفتم : { ولی اگر مبارزان و نگهبانان شکست بخورند چی ؟ 🤔 }

مامانبزرگ لبخند ریزی زد 🙂 و دستانم را گرفت و گفت 👵🏻 : { اوه ملودی عزیزم ، این اتفاق هرگز نمیافته چون سکولا مُرده و دیگه این اتفاق نمیافته نگران هیچی نباش الانم بهتره بری مامان و بابات نگرانت میشن } من با خودم گفتم : { ای کاش میشد برای نجات مردم من هم به آنها کمک میکردم و با سکولا میجنگیدم. } بعد هم به سمت خانه ام رفتم. در خانه را باز کردم و گفتم 😇 : { سلام مامان من اومدم } مامانم گفت 👩🏻 : { سلام عزیزم؛ ناهارت روی میزه میتونی بخوریش بعدش هم باید با هِنری بری کتابخانه 💒 تا با هم تکالیف فردا را انجام بدین ساعت ۴ هم برو فروشگاه مواد کیک را بخر و بعد بیا خونه تا با هم کیک بپزیم } 🙃 منم گفتم : { باشه } ولی توی دلم گفتم : { باز هم اون پسره ی خر خون هنری 😒 } بعد از ناهارم به کتابخانه رفتم 💒 هِنری را دیدم بعد روی یک میز نشستیم و درس خواندیم 📝 بعد از چند دقیقه یاد افسانه ای که مامانبزرگ صبح بهم گفت افتادم 🤔 و به هنری گفتم ( تصویر بالا 👆🏻) : { هنری من میخواهم به جای اینکه این همه درس بخوانم 📚 و آخرش هم به جایی نرسم تصمیم گرفتم برم درباره ی قضیه ی سکولا 🧛♂ و قدرت های آب 💧و آتش🔥 و باد🌬 تحقیق کنم تا وقتی که سکولا دوباره به این شهر حمله کرد یک فکری کنم تو کمکم میکنی ؟ }

هنری چهره ای 😒 به خود گرفت و گفت : { ملودی، دوباره مادربزرگت این داستانای مسخره را برات تعریف کرده ؛ من فعلا هدف اصلیم درس خوندن است تو هم بشین بخون تا ساعت ۴ بیشتر وقت نداریم } ساعت ۴ شد به سمت فروشگاه رفتم در آنجا آرد و قالب کیک و تخم مرغ و شکر و ... را خریدم و بعد به خانه رفتم. وسایل کیک را به مادرم دادم و شروع به درست کردن کیک کردیم 🥧 وقتی که داشتم تخم مرغ ها را میشکستم کل افسانه ای که مامانبزرگ بهم گفت را برای مادرم تعریف کردم و بعد به مادرم گفتم : { مامان من میخواهم برای جنگ دوباره با سکولا خودم را آماده کنم ؛ تو کمکم میکنی ؟ } مادرم گفت : { عزیزم این فقط یک افسانه است لازم نیست خودت را درگیر این قضیه کنی } کار کیک 🥧 تمام شد. ساعت ۶ شد پدرم به خانه آمد. با مادر و پدرم کیک را خوردیم 😋 . شب شد پس از اینکه به مادربزرگ و مادر و هنری درباره ی این قضیه گفتم و نتیجه ای نگرفتم پس تصمیم گرفتم تنهایی این کار را انجام بدم. همانطور که در حال فکر کردن 🤔 به حرفای مادربزرگم بودم، خوابم برد. ( تصویر بالا 👆🏻 ) صبح شد با صدای بومب بلندی از خواب بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم : { وای دیرم شده 😱 } وسایلم را جمع کردم که ناگهان به این فکر افتادم 🤔 : { صدای چی بود ؟ }

از پنجره اتاقم بیرون را دیدم همه ی ساختمان ها خراب شده بود. خیابان ها ترک وَر داشته بود هوا خاکی بود 😓 : { یعنی چه اتفاقی افتاده ؟ وقت ماجرا جوییه 😉 } و بعد وسایل ماجراجویی را درون کیفم 🎒 گذاشتم و موهایم را دم اسبی بستم ( تصویر بالا 👆🏻 ) لباس هایم را پوشیدم و بیرون رفتم. صحنه ای که دیدم خیلی مرگبار بود 😵 به سمت خانهی مادربزرگ دویدم وقتی به آنجا رسیدم همه چیز خراب شده بود مادربزرگ را دیدم روی زمین افتاده بود و ستونی روی پاهاش افتاده بود بغلش کردم و با گریه 😭 گفتم : { چی شد مادربزرگ؟ } مادربزرگ با سرفه های خونین گفت 👵🏻 : { سکولا 🧛♂ دوباره حمله کرده تو راست میگفتی ایندفعه خیلی قوی تر شده همه ی نگهبانان و مبارزان 🧝♀ را شکست داد ، به برج بزرگ شهر برو اون حتما اونجا رفته با تمام وجود با او بجنگ و او را شکست بده و سه الماس را سر جایش بزار } بعد هم لبخندی 🙂 زد و گفت : { ملودی همه را نجات بده } بعد چشمانش را بست خیلی ناراحت شدم 😔 نمیخواستم مامانبزرگ را تنها بزارم ولی برای نجات مامانبزرگ باید میرفتم به سمت برج رفتم : { یعنی فقط من توی این شهر زنده ام ؟ } به برج رسیدم سکولا را ندیدم با سرعت از برج بالا رفتم اما الماس ها را ندیدم ناگهان صدایی شندیم

: { فکر کردی به همین راحتی میتونی الماس ها را برداری ؟ 🤣 } برگشتم سکولا 🧛♂ را دیدم به او گفتم : { سکولا اون الماس ها 💎 را بهم برگردون } : { من سکولا نیستم من فیلیپ از نسل سکولا هستم ولی هدف من بدست آوردن این سه قدرت نیست هدف من از بین بردنشون است 😏 } من گفتم : { باشه بیا یک شرطی ببندیم من و تو با هم مبارزه میکنیم اگر من تسلیم بشم تو به هدفت میرسی ولی اگر تو تسلیم بشی از این شهر میری و دیگه برنمیگردی وگرنه میکشمت قبوله ؟ 🤝 } فیلیپ : { باشه خودت خواستی } ملودی : { وقتشه خودمو رو کنم } 😇 فیلیپ : { بهتره زود این بچه بازی را تمومش کنم } 😎 مبارزه شروع شد فیلیپ با یک ضربه خیلی محکم این مسابقه را شروع کرد زمین خوردم 😓 ولی بلند شدم دستکش محکمم ( تصویر بالا 👆🏻 ) را از توی کیفم در آوردم و با مشت به فیلیپ زدم وای چه حالی داشت 😆 ادامه دادم زدم و زدم که ناگهان فیلیپ دستکش ها را از دستم در آورد و از برج پایین انداخت و لَغت محکمی به من زد خیلی درد داشت 😢 ولی باز هم تسلیم نشدم بلند شدم و تیر های نامرئی شوکه آور را بیرون آوردم و به سمت فیلیپ پرتاب کردم اولیش خیلی حال داد دومیش و سومیش و چهارمیش و وقتی پنجمی را پرتاب کردم. 😆

با دستش آن را گرفت. هر چی بهش پرتاب میکردم میگرفت🧐. آنقدر بهش پرتاب کردم که ناگهان تیر هایم تمام شد 😳 به سمتم دوید و با یک ضربه مرا به زمین زد😥. فکر کرده به این راحتی تسلیم میشم 😇 بلند شدم و چسبونکی هایم را از توی کیفم در آوردم و گفتم : { وقتشه با دوستام آشنا بشی } بعد چسبانکی ها را بهش پرتاب کردم خیلی باحال بود 😆 داشت همه چیز بهش میچسبید که ناگهان به سمت من اومد و مرا از برج پایین انداخت. و گفت : { آخی بالاخره از شرش خلاص شدم 🤗 } گیرنده هایم را به لبه ی برج گیر دادم و بالا اومدم و یک مشت خیلی خفن به سرش زدم. 😁 نزدیک ۲ ساعت داشتم با فیلیپ میجنگیدم کلی کتک خورده بودم 😔 اونم قیافه اش عجیب شده بود🤪. زمین افتاد منم روش پریدم و گفتم : { خب حالا کی تسلیم شده ؟ } فیلیپ گفت : { باشه میرم ولی منتظر انتقامم باش } الماس ها 💎 را برداشتم خواستم سر جاش بزارم که دیدم الماس ها با هم ترکیب شدن دور من چرخیدن بعد دیدم قدرت باد، هوا را مرتب کرد و قدرت آب و آتش، شهر را ساختن و مردم ها را به حالت عادی برگردوندن. خیلی صحنه ی قشنگی بود.🤩 نفس عمیقی کشیدم و الماس ها را برداشتم و روی برج گذاشتم و به مدرسه رفتم ( تصویر بالا 👆🏻) و با چشمکی 😉 داستان را تمام کردم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یک سوال ... چجوری داستان پذیرفته شد ؟
مال من هربار شخصی میشه ...
منم یه بار تست ساختم یک روز طول کشید دیدم منتشر نشد برای همین هم یه بار دیگه تست ساختم که بالاخره منتشر شد. بستگی داره صف شلوغی تست ها چقدر باشه
نه نه ... منتشر میشه ، ولی شخصی میشه
۴ باره منتشر میکنم و شخصی میشه
وقتی داری تست را میسازی توی بخش تکمیل پست یه گزینه این شکلی هست ... پست فقط در پروفایل نمایش داده شود (پست شخصی) ... این بخش را تیک نزن اینطوری تستت عمومی میشه
خیلی داستان قشنگی بود
مرسی 😘😍