
این اولین داستانمه امیدوارم خوشتون بیاد
<<بزن قدش>> این جمله زندگیم و عوض کرد و باعث شد عاشق بشم..موهای سرمه ای و چشمای آبی دریایی اون منو شیفته ی خودش کرد از افکارم بیرون اومدم و به حموم رفتم تا یکم سرحال بشم از زبون مونارک: یعنی بازم شکست خوردم؟این نقشه شکست خورد...؟همینجوری توی فکر بودم که یه نقشه ای به ذهنم رسید .. یهو یادم اومد که معجزه گر طاووس و ندارم . برای نقشه بهش نیاز دارم و یک نقشه بی برای گرفتن اون معجزه گر نیاز دارم و فکر کردم به اون نقشه(چالش توی نتیجه داریم) از زبون مرینت= خسته برگشتم روی تخت و گفتم <<اسپاتس آف>> تیکی و روی دستام گرفتم و بهش یک تیکه کلوچه دادم تا انرژیش و دوباره به دست بیاره
بعد از اینکه تیکی انرژیش و به دست آورد از تخت اومدم پایین و رفتم سراغ کامپیوترم خب امروز آدرین اول میرفت زبون شمشیر بازی و بعدش چینی و بعدشم باید بره تو پارک تا عکاسی کنه خوب تیکی بلند شو یه عالمه کار داریم که باید انجامش بدیم _پس پاریس چی میشه _خب..برای اونم یه فکری دارم _تو که دروغ نمیگی مگه نه؟ _نبابااا چرا باید دروغ بگم آخه هه هه.... _باشه خیل خوب تیکی رفت توی کیفم و منم از اتاق زدم بیرون که بابام دستمو گرفت و گفت:باهات کار جدی دارم یک لحظه وایسا هنوز نرو وایستادم تا ببینم چی میگه سردی تو چشماش باعث شد یکم بترسم چون هیچوقت اینجوری بهم نگاه نمیکرد _چیشده بابا؟ _تو دوستتو از پله ها هول دادی پایین؟ _من..؟ولی من همچین کاری نکردم واقعا به نطرت این اصلا از پس من برمیاد بابا؟ _پس این چی میگه؟ به سمت چپم نگاه کردم و دیدم که.. _لایلا؟تو اینجا چیکار میکنی؟ _اومدم ازم معذرت خواهی کنی _من کاری نکردم که بخوام بابتش معذرت خواهی کنم..بابا میشه مارو تنها بزاری؟ وقتی که بابام رفت بیرون از خونه و رفت پایین رو به لایلا کردم و گفتم : باز یه دروغ دیگه سرهم کردی؟ _اوه البته چه زود فهمیدی بلند شدم و داد زدم: نمیدونم چه نقشه ای تو سرته و میخوای خانواده و دوستامو ازم جدا کنی همون لحظه داشت اشکم در میومد که جلوش و گرفتم و گفتم:همه دوستامو ازم گرفتی و فقط آلیا و واسم گذاشتی،حالا اومدی سراغ خانوادم؟نمیدونم کی دست از سرم برمیداری دیگه خسته شدم که به نفس نفس افتادم و حالم بد شد همون لحظه یه چک به صورتم خورد _به زودی همه رو از دست خواهید داد.. و بعد از خونمون رفت بیرون
روی دو زانوهام افتادم و گریم گرفت تیکی از کیفم اومد بیرون و گفت: _مرینت حالت خوبه؟ _تیکی اسپاتس آن! رفتم توی اتاقم و از تو بالکن زدم بیرون روی بزرگترین ساختمون و زدم زیر گریه..باید یجوری دروغ هاشو رو میکردم ولی نمیدونستم چطوری که یهو یه انفجار بزرگ رخ داد حوصلهی ابرشرور و نداشتم.. <<میراکلس لیدی باگ>> و بعدش رفتم دوباره رو یکی از ساختمونا و نشستم همونجا کت نوار اومد و گفت: _چیزی شده مای لیدی؟میتونم کمکت کنم؟ _نه..هیچکس نمیتونه کمکم بکنه خودت میدونی هویتمون باید مخفی بمونه _ولی این باعث نمیشه از کمکم به مای لیدیم دریغ کنم مگه نه؟ اشکمو پاک کردم و بغلش کردم _مرسی گربه کوچولو لبخند زدم و خداحافظی کردم _بعدا میبینمت رفتم پشت یه دیوار و تغییر شکل دادم به تیکی کلوچه و دادم و رفتم سراغ مدرسه
آنچه خواهید دید: ستون پنجم آیندهی مارو تایین میکنه؟..من؟نه من اصلا راجب این چیزا نمیدونم هیچی..تو سرنوشت مارو عوض خواهی کرد..اون یه افسانست!لایلا زندگیمو خراب کرد..مرینت منو از پنجره هول داد..نهه..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
عالیه 🤝🏻👍🏻
ممنون
ج چ : نمیدونم
یه سوال ش. ی. پ رمانت چیه؟
شیپ های مختلفی داره و اصلیش در ادامه مشخص میشه