
داستان دختری که در خانواده ای سلطنتی به دنیا آمده است اما به کار هایی علاقه دارد که افراد معمولی انجامشان میدهند
شب شده بود و ماریا آماده بود تا به آشپزخانه ی کوچکش برود و با کمک پیر آشپز غذایی خوشمزه بپزد . پیر آشپز پیرزنی تپل و بامزه بود که به ماریا در پخت غذا کمک میکرد. پیر آشپز لپ هایی سرخ و لبی همیشه خندان داشت . او سابقه ی بسیار عالی در آشپزی داشت حالا داشت به شاگرد جدیدش تجربیات خود را یاد ميداد. شاگرد جوان و تازه کار او ماریا نام داشت . ماریا زاده ی خانواده ای سلطنتی بود . خانواده ی او معتقد بودند که باید خاص باشند و با مردم عادی تفاوت داشته باشند . اما ماریا کاملا با خانواده اش تفاوت داشت . او به کارهایی مانند کشاورزی باغداری و البته آشپزی علاقه ی زیادی داشت . خانواده ی او چنین اجازه ای به او نمیدادند پس ماریا شب ها که همه ی خانواده اش خواب هستند به دیدن پیر آشپز میرفت و با کمک او آشپزی میکرد .
ماریا چراغ نفتی اش را برداشت و کیفش را روی دوش خود انداخت و آرام در خانه ... البته قصر را باز کرد . خانه انقدر بزرگ بود که انسان در آن گم میشد . در را که باز کرد سنگی بزرگ از زمین برداشت . آنرا پرت کرد به سمت چپ خود و سريع قايم شد . نگهبان که حواسش پرت شده بود و دنبال منشع صدا میگشت ، ماریا از فرصت استفاده کرد و فرار کرد . دوید تا به خانه ی پیر آشپز برسد . باد زیر پیراهنش موج میزد و موهایش را به پرواز درآورده بود . کفشش داخل گودال های کوچک آب میرفت و پایین دامن او را خیس میکرد . اما او اهمیتی نداد و به راه خود ادامه میداد. اکنون دیگر چند قدم با خانه ی پیرآشپز فاصله دارد. دامنش را جمع کرد و از پله های بیرون خانه بالا رفت و با دست به در ضربه زد .
پیرآشپز در را باز کرد و ماریا را بغل کرد . سپس ماریا به داخل خانه آمد. چقدر زیبا است ! ادویه ها چقدر مرتب چیده شده اند ! سیب زمینی و پیاز هارا ببین ! کدو ها چقدر زیبا برش خوده اند ، مثل گل برگ های گل هستند ! تمشک ها ، توت فرنگی ها ، شاه توت ها ، انواع توت های مختلف روی پارچه هستند ! چه عطر و بوی دارچینی پیچیده است ! ماریا عاشق این بود است . اینجا خانه ی یک آشپز واقعی است ! پیرآشپز به ماریا خوش آمد گفت و درباره ی غذا ی شبانه ی امشب توضیح داد :《 ببین ماریا ی قشنگم امروز میخوام به تو یک غذا ی خیلی خوشمزه و البته سالم رو یاد بدم که اسمش رو گذاشتم فوکاسیا ! میدونم اسم عجیبیه ولی خب دیگه ! 》 ماریا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و یک کوکی از داخل ظرف برداشت و یک گاز از آن زد :《 وای خدای من این کوکی ها فوقالعاده هستند !》 پیرآشپز لبخندی زد و ادامه داد :《 خب منتظر چی هستی ؟ بدو که کلی کار داریم .》 ماریا کل کوکی اش را خورد و آماده برای شروع آشپزی بود . پیرآشپز کتاب آشپزی قدیمی اش را از توی کابینت برداشت و خاک رویش را با دست کنار زد و دستور پخت فوکاسیا رو پیدا کرد .
پیرآشپز با تن صدایی بالا گفت :《 مواد لازم : خمیر ، یک پیاز ، دو سیب زمینی کوچک ، پنیر و روغن زیتون . ماریا اینا رو برام بیار 》 ماریا با رویی خوشحال پاسخ داد :《 چشم قرباااااااان !》 هر دو خندیدند و ماریا شتابید تا مواد لازم را آماده کند . با خودش آرام تکرار میکرد :《 یک پیاز و دوتا سیب زمینی ... اها اها سیب زمینی کوچیک . خب حالا بریم از یخچال پنیر بیاریم و از قسمت روغن ها روغن زیتون رو .》 وسایل را روی میز گذاشت و پیر آشپز را صدا زد . پیرآشپز مواد را نگاهی انداخت و با چشم غره ای به ماریا گفت :《چرا پنیر صبحانه آوردی اخه بچه جون؟ من منظورم پنیر موزارلا هست !》 ماریا لبش را گاز گرفت و دوید تا از یخچال پنیر مورد نظر پیرآشپز را بیاورد . پیرآشپز هم ظرف خمیر را برداشت و اورد به سمت میز . پارچه ی رویش را برداشت و با ضربه ی مشت پف خمیر را خواباند و کمی روغن زیتون بر آن زد . ماریا پنیر را آورد و گفت :《چیز دیگه ای نمیخوایم ؟ 》 پیر آشپز گفت《 چرا چرا میخوایم . برو شیش تا قارچ رو بشور و خوردشون بکن 》 ماریا هم همین کار را کرد . در همین حال پیرآشپز از کابینت دیس ها دیسی برداشت و خمیر را روی آن پخش کرد و کمی دیگر روغن به آن اضافه کرد . سپس پیاز هارا خورد کرد و به ماریا گفت :《 ماریا آن ماهی تابه رو میدی؟》 ماریا سریعا ماهی تابه را به پیرآشپز داد و از او پرسید :《 کمک میخواید؟》
ادامه داد :《 برو و این سیب زمینی هارو خورد کن و تا بیام کمکت 》 ماریا هم قبول کرد و دست به کار شد . پیر آشپز پیاز های خورد شده را داخل ماهی تابه انداخت و کمی به آن روغن اضافه کرد . آن را روی گاز گذاشت تا تفت بخورد و سپس در ماهی تابه ی دیگر قارچ هایی که ماریا خورد کرده بود را تف داد . بعد از آن به کمک ماریا رفت . ماریا سیب زمینی هارا بسیار هم اندازه برش داده بود . پیرآشپز او را تحسین کرد و ماریا سرش را به نشانه تشکر پایین انداخت . اکنون نوبت آبپز کردن سیب زمینی ها بود . ماریا سیب زمین هارا داخل قابلمه گذاشت و آب جوش را برداشت و داخل قابلمه گذاشت . پیرآشپز گفت :《 به مدت ده دقیقه کافیه》 ماریا با تعجب پرسید:《 فقط ده دقیقه ؟ 》 جوابش را داد و گفت :《 اره چون سیب زمین ها نباید زیادی له بشن . خب حالا بیا پنیر هارو با رنده خورد کن 》 ماریا خورد کن رو برداشت و پنیر هارا رنده کرد .
ده دقیقه بعد : خب اکنون همه چیز آماده بود . قارچ ها و پیاز ها تف خورده بودند ، پنیر رنده شده بود و سیب زمینی ها هم آب پز شده بوند . حالا نوبت این است که تمام این مواد هارا روی خمیر پخش کنند . اول کمی پنیر ریختند و سپس پیاز و قارچ را اضافه کردنند . و در آخر سیب زمینی را روی خمیر گذاشتند . پیر اَشپز به ماریا گفت :《 فر را روشن کن عزیزم .》 ماریا هم دوید تا فر را روشن کند . پیرآشپز دیس را برداشت و داخل فر گذاشت و گفت:《 حواست باشه بعد از نیم ساعت فوکاسیا ی خوشمزه آماده میشه 》 صدای غار و غور شکم ماریا به راه افتاد .
پس از یک ربع بوی غذای خوشمزه ی پیرآشپز و ماریا به راه افتاد . ماریا با ناله گفت :《 پس یکی حاضر میشه؟ دارم میمیرم از گشنگی !》 پیرآشپز با لبخند گفت :《 یک ربع دیگه صبر کنی حاضر حاضر میشه 》 یک ربع گذشت و غذای خوشمزه ی آنان آماده ی خوردن بود . ماریا دو بشقاب برداشت و روی میز غذاخوری گذاشت . پیرآشپز هم دو لیوان آورد و داخلش آب پرتقال طبیعی و خونگی اش را ریخت و سپس فوکاسیا را از فر درآورد. به به عجب بویی . ماریا که دیگر توان صبر کردن را نداشت گفت : 《بدو بیارش که دارم میمیرم .》 پیر آشپز فوکاسیا را برش داد و یک برش برای خودش و دو برش برای ماریا گذاشت . ماریا زبانش را دور لبش چرخاند و اولین گاز را زد :《 اممممممم به به... فوقالعاده شده ! خیلی خوبه》 پیر آشپز پاسخ داد :《 از من چه انتظاری داری؟ 》 هر دو لبخند زدنند و به خوردن ادامه دادند ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو چشمت کلارا جونم . کسی که هیچ وقت کامنت نمیزاره بری من گذاشت .😏🤌🏻
جونم؟؟؟؟؟؟
نه کلارا جونم؟؟؟؟؟؟؟
تو از کی اینجوری حرف میزنی؟؟؟؟؟؟
منم میخواااااممممممم
نچ نچ
برا من کامنت نمیزاری برا این میزاری؟
نصفت میکنم
تو خوابت
حالشو ببر . خانمی که برا هیچکس کامنت نمیزاره برا من گذاشت . تو چشمت کلارا جونم .😏
تو از کی تاحالا به من میگی خانم؟
داستان قشنگی بووود★
تشکر🌠
زیادی زیبا بود
سپاس
نامرد اینو قبلا برای من نخونده بودییییییی