سلام بچه ها😊 یه داستان نوشتم مخصوص ما اوتاکو ها🎌 این داستان درباره ی یه پسر ساخته دست بشره که ماموریت داره کسایی روکه قراره بمیرن نجات بده 🥺
یه صدایی شنیدم:«هی پاشو تنبل کار زیاده ماموریت هاهم دارن بیشتر میشن....» چشمامو باز کردم دقیقا 15بار پلک زدم تا درست ببینم یکی رو دیدم مغزم داشت واسه درکش سعی میکرد اهان یه چیزی یادم اومد این یه زنه اون چی بود؟... اهان مو موهای بلوند صاف و کوتاهی داشت و با چیزی به پشت بسته بودشون چشمای قهوه ای داشت که درشت بودن و یه چیزی که مغزم تحلیلش نمی کرد روی چشماش بود....
در باز شد و یه چیزی فرق داشت اها جنسیتشون این یکی مرد بود. اومد جلو تر قیافه ای مهربونی داشت، رو به زن کرد و گفت:«هی باز داری سخت میگیری اگه به مغرش فشار بیاری ی چیزیش میشه ها، این کارو بسپر به من..»زن شونه بالا انداخت و رفت. مرد رو کرد به من و گفت:«از طرف من ببخشش، میدونم سخت گیره ولی ادم بدی نیست، اهان داشت یادم می رفت اسمت شماره ی 145هست تو ی پسر هستی میتونی درک کنی نه؟» اروم سرم رو به نشانه ی اره تکون دادم و گفتم:«اوهوم» گفت:«افرین خیلی خوبه اسم من بوشیدا سوسومو هست و ترجیح می دم سوسومو سنپای صدام بزنی، باشه؟» -باش. -پس بهتره وقت رو تلف نکنی، اهان یادم رفت بگم اسم اون خانومی که دیدی حاجیمه یورو عه ولی الان وقت معرفی بیشتر نداریم باید سعی کنی تحلیل ها تو سریع کنی. -باشه سعیمو میکنم.
خوبه. ما الان تویه پایگاهمون هستیم.ما کارمون نجات دادن کساییه که مردنشون باعث مردن یه قسمت از روح بعضی ها میشه. صبح اول وقت تمرین میکنیم. اینا رو گفت و من رو به یه راه روی سفید و شیک برد که هر طرفش 3 تادر داشت من رو به طرف دری برد که روش شماره ی 145بود در رو باز کرد. اتاق انچنانی نبود یک تخت چوبی با پتوی سفید داشت و کمد هم چوبی بود. طرف دیگر اتاق یک میز ساده با قلم و دوات بود و لامپ کوچکی از سقف اویزون بود. سوسومو سنپای گفت -من همیشه اتاق های ساده رو ترجیح می دم امیدوارم خوشت بیاد. تشکر کردم و بهم گفت که اتاق فقط بادست من باز میشه. رو تخت ولو شدم و بعد از 5دقیقه در کمد رو باز کردم، همه ی لباس هایه طرح بودن یونیفرم های مشکی ساده. ساعت رو روی 6:00تنظیم کردم و خوابیدم.
صبح که بیدار شدم یکی از یونیفرم هامو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. راهو حفظ کرده بودم داشتم به طرف اتاق دیشبی میرفتم به اخرای راهرو که رسیدم یه صدایی شنیدم، صدایه سوسومو سنپای بود: _اره، شماره 145به هوش اومده. خب همون طور که انتظار می رفت نمیدنه چیه ولی از امروز صبح یورو سان بهش درس میده امیدوارم زیاد بهش سخت نگیره.
تاحالا به وجود خودم فکر نکرده بودم، به اینکه 14 سالمه ولی خاطره ای از قبلش یادم نمیاد فکر نکرده بودم. اونا تومغزم نقطه ی کور گذاشته بودن. احساس کردم گوشام از عصبانیت قرمز شده بودن. یه لحظه وجود یه نفر رو کنارم حس کردم. یورو سنسی بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارتتتتت بعدددددد
بنویسم پارت میدممم😅❤
بنده مرض گشادی دارم....
پرچام🍂🍂🍂🍂
مرسیی❤🥹
عالی بود دمت گرم
مرسی 🥹ادامه بدم🙃؟
آرههه
3>
عالی
💙💙💙💙💙
منتظر پارت بعدی هستیم 😁💜
مرسسسییییی♥
شت فقط پنج دقیقه منتظر بودم منتشر شد😁🎉🎊