داستان من p4

پس مختالفت نکردم و باهم رفتیم حیاط... داشتم به رون ورد های جدیدی که یاد گرفته بودم رو نشون میدادم و به نظر میرسید که خوشش امده سعی میکرده با این کار حواس او را پرت کنم تا متوجه نشه خونسردیم رو از دست دادم

صدای پا شنیدیم هری و هرماینی بودن به رون گفتم بیا بریم پیش اونا و اون قبول کردم گفتم سلام بچه ها و بعد احوال پرسی سعی میکردم خونسردیم رو حفظ کنم ولی سخت بود گفتم داشتم رد میشدم دیدم با دراکو دارید میخندید چی شده بود اما خونسردیم رو از دست داده بودم و صدام خیلی بلندتر از حالت معمولی بود

هری رون و هرماینی با صورت خیلی بهت زده و نگران طوری که شوکه شده باشند به هم خیره شدند انگار که چیز خیلی عجیبی گفته بودم که هرماینی اولین نفر به خودش اومد و گفت هیچی نبود ... منم برای این که بیشتر از این خونسردیمو از دست بدم گفتم باشه و رفتم اما قایم شدم تا اونها رو دوباره دنبال کنم

دراکو امد و گفت همه چی رو شنیدم نتونستید فقط یه راز رو از لونا مخفی کنید؟؟؟ واقعا که... راااااز؟؟؟؟ اون گفت راز دارن یچیزیو از من مخفی میکنن اما چی؟؟؟؟؟ هرماینی گفت این اولین باری بود که دیدم لونا خونسردیشو از دست میده عجیبه و مشکوک من مشکوکم؟؟؟ یا شما که معلوم نست دارید چی کار میکنید ؟ باورم نمیشه همینطور که مخفی شده بودم و سعی میکردم چیزی بفهمم زنگ خوردم و همه رفتیم کلاس

توی راه بازم داشتن حرف میزدن و من بازم گوش میدادن رون گفت وقتی شما حرف میزدید لونا رو دیدم که داشت یواشکی بهتون گوش میداد رد نمیشد اون احتمالا بهمون مشکوک شده پس انتظار دارید مشکوک نشه؟ نویل بود اونم از راز خبر داشت ؟؟؟؟ چرا همه میدونن؟ حس بدی داشتم بعد کلاس رفتم تو خوابگاه دخترا رو تختم ساعت ها فکر کردم اما هیچی به ذهنم نمیرسید...