
های کیوتا🥺💖 اینم از پارت اول سیاه و سفید تقدیم به نگاه خوشگلتون 🖤🤍

شروع داستان: بیو گرافی مارگارت از زبان خودش: من مارگارت اسنوک هستم دوستام ماری صدام میکنن... دوستام میگن لجوج ترین فرد کره زمینم... پدرم یکی از بزرگترین کارمندای وزارت سحر و جادوعه من از 8 سالگی به فرانسه رفتم (به خاطر کار پدرم) و در مدرسه بوباتون درس خوندم... اما دوباره یکی از کله گنده های وزارت فوت شد و پدرم جایگاه اونو گرفت مادرم سهام بزرگ ترین شرکت زیر مجموعه وزارت از عموش ارث گرفت و الان اونم شاغله (بعد فوت پدر بزرگ و مادر بزرگم عمو، مادرم، خالم اقوام دیگه ای نداشتن و بعد مرگش ۵۰ درصد سهام مادرم و ۵۰ درصد دیگه خالم گرفت ) دوتا برادر دارم یکی با اسم جکسون(بهش میگیم جک) که باهام دوقلوئه و هنوز به اینجا نیومده (به خاطر اینکه ) برای ترم بعدی میاد و برادر کوچیکم الکساندر (الکس) که 7 سالشه مادر پدرم میشه گفت سخت گیرن(البته نه به اندازه خانواده های دیگه) هرچند کیه که به حرفشون گوش بده😂
༺ویو ماری༻ به همراه راننده (پدرم و مادرم طبق معمول معموریت داشتن و نتونستن بیان) داشتم به سمت سکوی ۹ و سه چهارم میرفتم قطار که وایساد راننده اومد تا داخل کوپه همراهم بیاد منم نمیخواستم مرکز توجه باشم ماری: خودم چمدون هارو میبرم گفت: اما پدرتون گف.. ماری: الان پدرم نیست پس من میگم چیکار کنیم... برای همین وسایل رو از دستش گرفتم.. به سمت قطار رفتم بر خلاف قوانین که نباید به مستخدم ها اهمیت بدیم وقتی پله های قطار رو بالا میرفتم با لبخند براش دست تکون دادم و ماری: خداحافظ ...مراقب باش ... وارد قطار شدم و دنبال جای خالی میگشتم که قطار راه افتاد راستش رو بخواین خیلی استرس داشتم بالاخره روز اوّلم بود کلیه کوپه ها پر بودن... اما آخرای قطار یه کوپه پیدا کردم که 4 نفر توش بود... بهتر از هیچی بود... رفتم تو... سلامی دادم و گفتم: ببخشید کوپه های دیگه جا نداشتن دختری با تیشرت بنفش و حدودا موهاش رو نامرتب بسته بود: سلام... تا حالا ندیدمت... به نظر تازه وارد میای... سال چندمی؟ همه نگاهم کردن گفتم: بله تازه واردم.. سال چهارم با ذوق گفت: عه پس همکلاسی میشیم😃.خیلی خوشحال شدم... من هرماینی گرنجرم... گفتم: منم مارگارت هستم... ولی بهم ماری بگید هرماینی: حتما ماری یه دختر مو قرمز که داشت موهاشو میبافت گفت: سلام .. من جینورا مالی ویزلی ام.... اینم متاسفانه برادرمه(با چشم به رونِ درحال خوردن اشاره میکنه) رون گفت: هی درست حرف بزن... با دهن پُر رو به من ادامه داد: من رون ویزلی ام (پوکر) گفتم: خوشوقتم
[نحوه نشتنشون] «هری»«جینی»«رون» «هرماینی» «ماری»
چند مین گذشت یه پسر بود که خیلی تو فکر بود یهو هرماینی رو به اون کرد و گفت: تو فکری... پسره گفت: ها... نه... تو فکر نیستم هرماینی: هری... من تورو حتی بیشتر از خودت میشناسم... مطمئنا هنوز فکرت دنبال لوسیوسه فهمیدم اسمش هری عه... صبر کن هری؟... با تعجب گفتم: هری... هری پاتر؟ جینی: هوم و لبخند بزرگی زدم و ادامه دادم ماری: باورم نمیشه باهات همکلاسیَم،نه تنها زخمت بلکه بعد کشتن لرد سیاه خودتم یه افسانه ای(چشمای برق زده و لبخند بزرگ) همه اینهارو با ذوق و تند میگفتم هری: ممنون... ولی تا حالا کسی با همچین ذوقی باهام حرف نزده بود😅 خودمو جمع و جور کردم و لبخند زدم ماری: باعث خوشحالیمه روبه روتم دستم رو به سمتش دراز کردم که باهم دست دادیم با لبخند کوچیکی گفت: ممنون رون: بچه ها... به نظرتون اتفاقی افتاده که مالفوی هنوز پیداش نشده؟ جینی: انگار از وقتی ولدرمورت شکست خورده کمتر به پر و پامون میپیچه (میدونید که با کار نارسیسیابرای هری خانواده مالفوی بخشیده شدن) هرماینی: بی خیال... اونم بدبختیا خودشو داره... رون: ازش دفاع نکن.. یکی از عامل بدبختیامون اونه ماری: منظور از مالفوی یعنی همون دراکو میگید همزمان برگشتن روبه من و با تعجب منتظر حرف بعدیم موندن... از هماهنگی شون و خندم گرفت ماری: بابام با باباش همکاره... از دور دیدمش... خیلی افاده ایه ..به هر حال ازش خوشم نمیاد هرماینی:..... و همینطوری به حرف زدن درباره چیز های مختلف ادامه دادیم
زمانی به هاگوارتز) ما از قطار پیاده شدیم و با قایق به اون طرف دریاچه رفتیم الان هم توی یه راهرو بزرگ هستیم راستش رو بخواین خیلی جای قشنگیه ... هرماینی کنارم بود و دائم حرف میزد: اینجا قدمتش... اینجا پر از.. ما.. میدونی ماری تودلش: اوفـــــــ این بشر چقدر حرف میزنه نمیدونه من دارم از خستگی میمیرم چطوری انقدر انرژی داره.. رسیدیم به یه سالن بزرگ که چهارتا میز سراسری داشت بچه ها نشتن اومدم که کنارشون بشینم اما جینی گفت: تو برو اونجا اول باید گروهبندی بشی گفتم؛ آها... درسته یادم رفته بود من کنار وایسادم.. بعد گروهبندی سال اولی ها یه خانم میانسال صدا زد: امسال یه سال چهارمی جدید داریم مارگارت ایزابلا اسنوک ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها یک بار دیگه میگم، من تو داستان تغیر ایجاد کردم، یعنی مثلا اتفاقات تالار اسرار تو ی زندانی آزکابان افتاده، یه همچین چیزایی تصو کنید، چون میخوام سال ۴ و ۵و ۶ رو به سبک خودم ادامش بدم
عالی 🖤 میشه پینم کنی پیج منم دیده شه ؟
اسلاید اول دلیل اینکه برادر ماری نیومده این بوده که مسابقه داشته، اینجا تایپ نشده🙌
واییییی عاااااالی بود . ادامه بده خیییییییبیلی قشنگههههه
و درضمن اقن فن فیک هستش و من فقط از شخصیت ها و مکان ها استفاده میکنم
میگم عزیزم چجوری سال چهارمه وقتی ولدمورت تو سال هفتم (اگه اشتباه نکنم) شکست خورده ؟
تو کامنت های پایینیجواب دادم عزیزم میتونی ببینی..
اولش گفته بودم یکم موضوعات رو تغیردادم
آهااا راستی خیلی قشنگیه ادامه بده لاوم ؛)
حتما قشنگم، من فعلا یکم درگیرم ولی سعیمو میکنم
و ، وووووووووووووو
چه خفننننننننننن
ممنون از حمایتتون، اگه این فیک بتونه موفق بشه مدیون کسایی مثل شماست💖🙈
خواهش عزیزم 😊😊😊
خیلی باحال بود.چه قوه تخیلی.بی صبرانه منتظر ادامش میمونم.
ممنونم، حتما ادامش میدم🙈