ماجرا های طنز کلاس ما ۲

خوب خودم ۱۱ سالمه و ۵ ماهه که کلاس میرم خوب کلاس ما از ۱۳سال به بالا ها جدا هست ۳۰نفر بودیم اولین روز با کسانی بنام یسنا رستا آشنا شدم هر دو بامزه و خنده رو بعد نرمش یکی از ی بزرگا اومد گفت من سر گروه بزرگام و این چیزا و نباید

به خانم چیز بگین من مسولتونم اسمم جیرانه که در همین حال یسنا با توپ زد تو سر جیران ( دلم واسش سوخت ) جیرانم با اسپک افتاد دنبالش 🤣🤣😂🤣 بعد اومد بامون بازی کرد یکی واسش پنجه زد بعد می‌خاست جواب بده که یسنا رستا

از دو طرف بهش توپ پرت کردن از یکی جا خالی داد سر آورد بالا اون توپ خورد تو کلش ( حس کردم داره میگه ببین گیر کیا افتادم دلم واسش می سوخت ولی می خندیدم ) روز بعد یکی دیگه اومد به نام لیلا اون دختره مدیر مدرسه ی یسنا بود خیلی مهربون بود

۲ هفته بعد : زیاد بودیم دوستای زیادی به نام یکتا نیکا آیلین ژینا پیدا کرده بودم دو تا از هم مدرسه هام اومده بودن دوست صمیمیم فاطمه و دوستم آیدا 🌝🌞🌝🌞