
سلام! امیدوارم این پارت رو هم دوست داشته باشید💜
مزه ی خ*ون. دهانم را گرفته است. پایان اضافه کاری این بود؟ بسته شده به صندلی؟ رو به روی دو تن از...دو تن از... جلاد های زندگیم. فکر میکردم دیگر امنیت دارم. اما انگار گاس، یارانش و هرکسی که به او مربوط است، امنیتم را ربوده اند. حتی استیو هم نمی تواند ان را باز گرداند. راستی...استیو. او کجاست؟ فهمیده که من باز غیبم زده؟ مشتی دیگر بر صورتم می نشیند. به سرفه میوفتم و از درد فریاد می کشم:« ولــــــم کنـید!» جیغ می کشم:« تمـــــــومش کنید.» همانی که زد، می خندد. بلند بلند.سرش را جلو می اورد و دستش را دور گردنم حلقه می کند.:«ول کنیم؟ تموم کنیم؟» درون گوشم زمزمه میکند:« خودت شروعش کردی. یادت نمیاد؟» وحشت زده جــــیغ می کشم. دفعه پیش، فرار کردم اما اینبار... زیر دست این جلاد ها! امیدی ندارم. میدانم که قرار است تمام شود. اشک و خ*ون... می چکند روی زمین. اشک و خ*ون... وجودم را می برند. اشک و خ*ون... دردم را فریاد می زنم:« از جونم چی می خواید؟» همانی که جوان تر است با همان پوزخند پنهانی اش می گوید:« به پلیس چی گفتی دخترک؟ چی گفتی؟» دخترک؟ پلیس...با گریه..با کمترین نفس های مانده ام میگویم:« همونایی که گفتم..همونا رو...» موهایم کشیده می شوند. گردنم خم می شود. نفسم...کمتر از قبل می شود. صورتش نزدیک است، خیلی نزدیک. برق مرگ را می بینم.:« همونا؟...ولی من اونی رو می خوام که هنوز نگفتی!...»
سرم را با قدرت رها می کند. گردنم تیر می کشد. سرم جیغ می کشد. ریه هایم چنگ می زنند برای اخرین روزنه های نفس. و سیاه..باز همه چیز را از فیلتری تاریک می بینم. چشم هایم دیگر توانی برای ماندن ندارند. تارهای وجودم یکی یکی پاره می شوند. این اخر من است؟ صداهای مبهمی می اید. چه شده؟ سرخ... همه جا سرخ می شود. قطره های سرخ پرواز می کنند و همه جا را خیس. چه چیزی به وقوع پیوسته است؟ دست هایی پیدا می شوند... همه جا تاریک تاریک می شود. خیلی تاریک. سیاه. هیچ صدایی نیست. درد وحشتناکی من را در آغوش دارد. اما یک چیزی فرق میکند. درد هست، اما جایم... مکانی که درش هستم، ناراحت نیست. نرم... بوی خوبی می اید. خبری از بوی خاک و بتن نیست. خبری از صندلی نیست. دست هایم ازادند. پاهایم ازاد تر.
اینجا چه خبر است؟به سختی چشم باز میکنم. یک اتاق؟ تخت..یک تخت راحت. متعجب اطراف را از نظر میگذرانم. باز هم شبیه زندان است. اما نه مثل قبل. نفسی از آسودگی می کشم و مجدد پلک روی هم میگذارم.چیزی نمی گذرد که صدای تق و توقی می آید و در باز می شود. کسی به دیدنم امده؟ خودم را به خواب میزنم و کمی پلک هایم را باز می گذارم تا بتوانم محیط را تحت نظر داشته باشم. مردی وارد می شود...گاس؟! به من نگاه می کند. چیزی را از صورت و سرد و سنگ شده اش نمی توان خواند. خط لبش کمی حالت می گیرد، چیزی شبیه به خنده.«هنوز خوابی؟» سعی می کنم عکس العملی نشان ندهم. به سمتم می آید. قلبم تند میزند و اضطرابی بی سابقه به سراغم می آید. کنارم زانو میزند بر زمین. حس عجیبی دارم. دلم می خواهد او را از خودم دور کنم.آهی می کشد و میگوید:« متاسفم...» دلیل تاسفش را متوجه نمی شوم. دست به روی صورتم می گذارد و آن را نوازش می کند. حسی بیگانه وجودم را در بر می گرد. حسی همانند انزجار، شاید هم ما بین خواستن و نخواستن، نمی دانم! کمی تکان می خورم. دستش را بلند می کند و با همان حالت عجیبی که دارد می گوید:« حتی تو خواب هم من رو پس میزنی؟» صدایی شبیه پوزخند می شنوم. مجدد از جایش بلند می شود. بار دیگر به چشم های بسته نمایم نگاه می کند:« باز هم بهت سر می زنم.» و از همان راهی که آمده بی سر و صدا تر از قبل خارج می شود.
معده ام در هم می پیچد. حرف هایش را انگار جای رساندن به گوش هایم، به استخوان هایم تزریق کرده است. با وجود درد بدنم، در جایم می نشینم. همه جا تمیز است. با همان سختی از جایم بیرون می آیم، شکمم از تنهایی صدا تولید می کند. به دستشویی می روم، آبی به صورت رنگ و رو رفته ام میزنم، بدنم درد دارد و در قسمت هایی سایه ای از کبودی نقش بسته است. معلوم است قبل از اوردنم به اتاق سر و سامانی به وضع صورت و بدنم و حتی لباس هایم داده اند. چیز هایی که تنم است، آن قبلی ها نیست. نمیدانم دلیل این رفتار های به ظاهر محبتگونه چیست؟ اما هرچه که هست، آرامشی شاید کوتاه را رخت وجودم کرده است. یخچالی در گوشه ی اتاق است، نگاهی به آن می اندازم. پرشده از وسایل خوراکی. ساندویچی که با ژامبون پر شده است را به همراه یک نوشیدنی بر میدارم و مجدد به تخت خوابم باز می گردم. خودم را زیر پتو می پوشانم و خیلی آروم شروع به خوردن می کنم. فکم درد دارد. نمیدانم چرا با وجود همه ی این بدی ها، ترس یا فراری از اینجا در وجودم نیست. خسته ام خیلی خسته! از خواب بیدار می شوم. چیزی از محیط بیرونم نمیدونم. حتی از ساعت یا تعداد روزهایی که اینجا هستم خبری ندارم. در زیر پتو به خودم می پیچم. دردی قلبم را احاطه کرده است. از این همه بی خبری در اذیتم. صدای تقی مجددا از دری که مرا محبوس کرده است می اید. یعنی باز هم؟... در جایم می نشینم و پاهایم را جمع می کنم. حدسم درست بود، همان آتش همیشگی است. وارد می شود و به من نگاه میکند:« بیدار شدی؟» چیزی نمی گویم و به جلوی پایم خیره می شوم. می آید و کمی آن طرف تر روی لبه ی تخت می نشیند. آرام زمزمه می کند:« از من می ترسی؟» اخم می کنم.:«نه!» مجدد پوزخند میزند:« باشه...» آهی می کشد و به چشم های فراریم نگاه می کند.:« قرار نبود اینطوری بشه...متاسفم!» چیزی نمی گم. نمی دونم چی باید بگم. اینکه بابت اتفاقی که افتاده عذرخواهی می کند، عجیبه! مگر خودش من را نگرفته بود پس...؟ صدایم را صاف می کنم تا تمرکزم را بازیابم:«چه اتفاقی افتاد؟»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (49)