تو ایستگاه پلیس بودم آلیس دوید سمتم رفتیم سمت یه اتاق درو باز کردن با دست بند بسته بودنش یه مرد بود که موهاش تا شونش میرسید
و قهقهه میزد
آلیس گفت: میگن اونه
گفتم: فهمیدن اسمش چیه؟
آلیس گفت: میگن عمومه میگن اون بابام رو کشته
گفتم: تعجب کردم
آلیس زد زیر گریه و رفت بیرون
گفتم: یعنی قاتل...
مرد: منم مننننن💔🤣
گفتم: چرا باید همچین کاری کنی؟ مگه اون برادرت نبود؟!
مرد: من اینکارو نکردم باور کن😭
گفتم: تو که تا چند لحظه پیش میخندیدی!
همون لحظه آلیس اومد و منو برد
ازش پرسیدم عموش چشه و گفت:
اون اختلال دو قطبی داره و روانیه پس نمیشه اسمشو اعتراف گذاشت تا مامان از کما بیرون نیومده و شهادت نداده نمیشه انداختش زندان 😮💨
راستی چجوری الکس و پیچوندی؟
ماجرا رو بهش گفتم
آلیس:باید تو گینس ثبتش کنن😂😂😂
من: خوشحالم که تونستم بخندونمت😀
آلیس: وای اره خیلی وقت بود نخندیده بودم مرسی😹!
الکس: سلامم
آلیس: عه الکس اینجا چیکار میکنی؟
الکس: چون خاله جولیکا فکر میکنه بچه ام! 😐
من بعد از اینکه آب شدم:
حالا با چی اومدی؟
الکس: با دوچرخه تاکسی رو دنبال کردم! حالا چرا اومدین اینجا؟
آلیس: خب دوستمون..
من: آلیسس
آلیس: چیه خبب/:
من: آلیسسسس😐
آلیس: باشه خب
همچنان آلیس: ببین الکس...
الکس: مامان خوب میشه؟
آلیس: معلومه😀
(تلفن زنگ میخورد)
آلیس: بیمارستانه😥
نظرات بازدیدکنندگان (0)