از زبان دریکو: هلن از وقتی کلاه رو سرش بود به من زل زده بود. من هم تلاش میکردم نگاه و لبخند آرامش بخش باشه اما زیاد موفق نبودم . تمام مدت به من نگاه میکرد چند ثانیه نگاهش رو از روی من برداشت و دوباره بعد از حرف های کلاه نگاهش رو به روی من متمرکز کرد که در حال گزیدن لبم بودم . داشت با کلاه بحث میکرد که ناگهان کلاه فریاد کشید:اسلیترین
از زبان هلن:داشتم خدا خدا میکردم بگه گریفیندور اما کلاه فریاد کشید اسلیترین . اون لحظه اصلا نمیفهمیدم که چی شده . که خانم مکگانگل بهم زد و گفت : عزیزم حالت خوبه؟ هلن: نه خانم مکگانگل خواهش میکنم خانم خواهش میکنم به کلاه بگید یک بار دیگه فکر کنه من نمیخوام تو اسلیترین باشم من به گریفیندور تعلق دارم مطمعنم. خانم مکگانگل : عزیزم تصمیم کلاه رو نمیشه تغییر داد. هلن: خانم فقط یکبار دیگه . خانم مکگانگل :این آخرین باره هلن:ممنونم🤩 پیروزمندانه به دریکو نگاه کردم که
داشت گیج و ناراحت منو نگاه میکرد که لبخند بزرگی زدم به هری نگاه کردم که با نگاه نه چندان شادش به من زل زده بود خانم مکگانگل کلاه رو برای بار دوم روی سرم گذاشت: دختر جون تو چه اصراری داری که تصمیم من رو عوض کنی؟ هلن: فقط یکبار دیگه توروخدا بیشتر فکر کنید کلاه : اه باشه. دوست داری به نظر خودت توجه کنم؟ هلن:بله کاملا خواسته ام اینه . کلاه:باشه فقط یادت باشه که من بهت گفتم توی اسلیترین موفق تر هستی.هلن:بی توجه به حرفش گفتم:باشه حتما یادم میمونه . کلاه: پس حالا که اینجوری هست، امم
گریفیندور هلن:با خوشحالی خیلی زیاد از اینکه جرات کردم و روی تصمیمی که داشتم پرفشاری کردم به دریکو نگاه کردم که داشت میخندید . به سمت میز گریفیندور رفتم هری و دوستاش و بعضی های دیگه که نمیشناختمشون داشتن برام دست میزدند. با خوشحالی رفتم و سر جای قبلی ام نشستم و برای بار دیگه به هری و دوستاش دست دادم. هرماینی پرسید: برای چی اصرار داشتی که گروهت رو عوض کنن؟ هلن: اول چون که من دوست ندارم به خاطر اینکه پدر و مادرم توی اون گروه بودن منم اونجا باشم .
دوم چون که من دوست داشتم پیش دوستای واقعی ام که قراره همگی امون همیشه کنار هم باشیم باشم. رون:وای چه احساساتی😁 هرماینی: اوه خیلی ممنون . بالاخره بعد از یه شام مفصل و یه شب پر استرس به تختم پناه بردم . از شانس خیلی خیلی خوبم هم اتاقی ام هم هرماینی بود که این خیلی من رو انداخت جلو که در مواقع نیاز هم اینکه هرماینی کنارم هست هم اینکه با معاشرت کردن باهاش و تاثیر گذاشتن روش اگه یه درصد هری یا رون باهام قهر کردن هرماینی میتونه ورق رو برگردونه. خوابیدم. صبح اول وقت پاشدم ، امروز قرار بود از مدارس بوتابون و دورارمسترانگ بیان برای مسابقات سه جادوگر .
صبح اول وقت پاشدم ، یه دوش سریع گرفتم و حاضر شدم. بعد رفتم صبحانه ام رو کنار دوستان قلابی خوردم. هیچ حرفی رد و بدل نشد . امروز قرار بود از مدسه ی بوتابون و مدرسه دورمسترانگ بیان برای مسابقات سه جادوگر . واقعا از این مسابقه بدم میاد . به نظرم هیچ معنایی نداره و اصلا نمیفهمم یه نفر چرا باید در یه مسابقه ای شرکت کنه که احتمال مرگ داره. زنگ اول تاریخ داشتیم با هافلپاف . زود به کلاس رفتم کنار هری و پشت رون و هرماینی نشستم بعد جزوه ام رو باز کردم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!

این بسیار بسیار عالی بود انقدر خوشم اومد که نگو و نپرس😍
عالیه از رمان روز بارانی هم همایت کنید
افتضاححح عالی بود 🙃❤
مرسی عزیزممممم
عالیییییی بود ، مشتاق خوندن پارت بعدی هم
ممنون از حمایتتون 💞
وای خیلی خوب بود
پارت بعدی رو کی میزاری؟
خیلی مشتاقم بخونم
گذاشتم زد نیاز به تغییر داره فکر کنم تا فردا منتشر بشه💗
عالی بود🖤
پارت بعد تو بررسیه؟
نه هنوز ننوشتم
عالی بود
همچنان منتظر پارت بعد
عالی بود
❤️❤️❤️