
درسته این ی اجبار بود، اما با عشق شیرین شد💀💗
⤸ به نامِ خدایی ك تو را آفرید :)! ⤹ شروع رمان #اجبار_شیرین . - مقدمه : درسته این یه اجبار بود .. اما من حاظرم دوباره این اجبار تکرار بشه تا دوباره تو رو بدست بیارم .! درسته این یه اجبار بود .. اما یه اجبار شیرین با همه ی تلخی ها و سختی هاش .! درسته این یه اجبار بود .. اما ما اون و با عشقمون شیرین کردیم .! - خلاصه : درباره دختری که برای ابروی خانواده اش به اجبار با همبازی کودکی هایش ازدواج میکند .. دختر و پسری که تمام دارایی دنیا را داردند اما عشقی به هم ندارند ..! اما با گذر زمان انها وابسته به هم میشوند و به عشقشان اعتراف میکنند . اما همیشه داستان خوب پیش نمیره ؛ گاهی بعضی چیزا به خواسته ما نیست ! و اتفاقی باعث میشه که اونها از هم جدا بشن و .. - نویسنده : مبینا💀💗
#اجبار_شیرین #پارت_1 •─────────• با صدای ارایشگر به خودم اومدم... -عالی شدی! نگاهی به خودم انداختم؛ بد نبودم! تشکر کردم و از ارایشگاه بیرون شدم.. امیر رو دیدم که با یه دسته گل تکیه داده بود به ماشین! اخماش توی هم بود؛ به من چه کل اتفاقای اونروز تقصیر خودش بود! تا منو دید در ماشینو باز کرد و گفت: -سوارشو! بدون هیچ حرفی سوار شدم؛ توی راه هم بین منو اون هیچ حرفی رد و بدل نشد.. به محضر رسیدیم! لباس بلندی نداشتم پس به کمکش نیازی نداشتم و بدون توجه به همدیگه پیاده شدیم و وارد محضر شدیم... هر دو روی صندلی کنار هم نشستیم؛ بجز خانواده منو اون کسی اونجا نبود؛ از خانواده من مامان بود،بابا بود و پریا.. از خانواده اون هم مامانش بود،باباش و خواهر و برادرش.. همین! کمی صبر کردیم تا عاقد اومد؛ نشست و شروع کرد به خوندن کلماتی...
#اجبار_شیرین #پارت_2 •─────────• و بعد هر دو بله رو گفتیم؛ امیر حلقه رو کرد دست من و حالا نوبت من بود.. حلقه رو برداشتم و به سمت دستش بردم! وقتی داشتم حلقه رو دستش میکردم؛ ناخوداگاه چشام رفت سمت چشاش.. اونم داشت منو نگاه میکرد! زل زده بودیم به هم.. اگه یه غریبه میدید فکر میکرد صدساله عاشق همیم؛ اینجوری که ما بهم نگاه میکردیم.. بالاخره چشم از چشماش برداشتم و به بابا نگاه کردم.. داشت میومد سمت ما! -خوشبخت شی دخترم؛ و بعد پیشونیمو بوسید.. دلم میخواست اون لحظه بزنم زیر گریه؛ تو دلم گفتم بابا دلش خوشه؛ خوشبخت چی؟ بیخیال این فکرا شدم؛ منم دستشو بوسیدم.. و رفت سمت امیر و گفت: -امیدوارم دلسا رو خوشبخت کنی پسرم! +چشم عمو جون قول میدم همینکار و کنم؛ و بوسیدش و رفت؛ بعد بابا ، مامان اومد!
#اجبار_شیرین #پارت_3 •─────────• -دخترم مواظب خودت باش ، هوای شوهرت رو داشته باش ، پیش ماهم حتما بیا که نیای دلم تنگ میشه! و بوسیدم دست خودم نبود یه قطره اشک از چشام افتاد روی گونم.. مامان تا منو دید به گریه افتاد و نتونست بمونه و رو به بابا گفت: -بریم! و رفتن؛ من جلوی خودم رو گرفتم تا دیگه گریه نکنم؛ و به امیر نگاه کردم و گفتم: -میشه بریم؟ با لحن خشنی گفت: +صبر کن با مامانم و بابام خداحافظی کنیم بعد میریم؛ خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.. نفسم و اه مانند بیرون دادم؛ خسته بودم از همه چی؛ امیر ظبط و روشن کرد اهنگ غمگین بود.. منم که فقط منتظر یه چیزی بودم که بزنم زیر گریه! نمیخواستم فک کنه ضعیفم؛ نمخواستم جلوش گریه کنم؛ ظبط و خاموش کردم! گفت: -چرا خاموش میکنی ها؟ چیزی نگفتم..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالیییی بود😃👏 همینجوری ادامه بده👏👏
ممنونم باش🙃🦋
❤️