
بعد از سالیانِ سال پارتِ چهار رو با اجازه ی ناظران و حوضارِ محترم به شوما عزیزان تقدیم می کونم😂🎉✨ و...نظرتونو لطفاً بگید و الکی لایک نکنین:)
لرنو : می خوای یه نگاهی به جنسام بندازی؟... آکیو_جنسات؟ منظورت این....تخمِ مرغاس؟ لرنو رو به تخمِ مرغاش: کوچولو های هزار رنگ *خنده* مثلِ اینکه یکی دیگه رم با ظاهرتون فریب دادین^^ ( چه پیرمردِ عجیب غریبیه...شبیهِ ارازل که لباس پوشیده،لبخندشم مثلِ مع.تاداس...هه! کور خوندی بابابزرگ من گولِ این حقه هاتو نمی خورم _ممنون ولی... فکر نکنم لازمشون داشته باشم اومد جلو و با یه لبخندِ تهد.یدآمیز یکی از تخمِ مرغا رو گذاشت تو دستم و گفت :<< مهمونِ من،بهم اعتماد کن با این به هر چی که می خوای میرسی... ←←←
←←← ( از زبونِ نیکو ) امروز تقریباً سه ساعت تو شهر بودیم...باورم نمیشه تونستم این همه مدت بیرون بمونم اونم به خاطرِ یه تخمِ مرغ روری: ((( باورم نمیشه امروز پاهام هلاک شدن اونم از سرِ یه تخمِ مرغ؟؟! -خوب دیگه... بعداً میبینمت^^ روری : نه نه نه عمرا! اول باید سرپرستیتو به اون یکی مادرت واگذار کنم بعد میرم سرشو اورد بالا و اون قیافه ی ریاست طلبانشو به خودش گرفت و زنگِ درو زد سوییتی : باز کردنِ در* اوه! سلام دخترا جشنِ تولد چطور بود؟ -چی چی؟... روری زد به پهلوم و گفت : خیلییی خوب بود کیکشونم خیلی خوشمزه بود اصلا عالی بود...*درِ گوشی_این یکی از اون دروغای شاخداریه که بلدم -آها!...خیلی خوب پس...خدافظ *دست تکون دادن* لبخند زد و بغلم کرد : فردا میبینمت بعد از خدافظی کردن با روری رفتم داخل و درو بستم ( امروزم نشد... →→→
تخمِ مرغو جوری که نشکنه گذاشتم توی کیفم و شاهدِ آروم آروم دور شدنش بودم _( مردکِ اس.کل:/ حرفای مادرم هنوز تو سرم میپیچه...( شاید راست میگفت...من حتی اندازه ی یه رفت و برگشتِ ساده با تاکسی هم پول ندارم...او نه نه نه،بیخیال... از افکارم اومدم بیرون و خودمو جمع و جور کردم _خوب...من که پول ندارم پس بهتره با اتوبوس برم خونه ...... ( توی اتوبوس ) صدای پیامک* آکیو_اوه...چندتا اس ام اس از اون دوتا احمق...خیلی خوب اس ام اس((سولی)) : "آکیو چان هنوز واسه مسابقه مجوز نگرفتی؟" آکیو_( اس ام اس) "نه راستش به بن بست خوردم،شما چغندرا هم که اصلا به خودتون زحمت نمیدین کمک کنین:/" " هی! فکر نکنین نفهمیدم دوباره ی مجوز به جین گفتین" جین : "نباید میگفتن؟" ( هع...لع.نتیااا لینکِ گپم بهش دادن؟؟! از همیشه عصبانی تر بودم جوری که می تونستم همه ی آدمای تو اتوبوس رو تر.ور کنم ( نه نه آکیو...خودتو کنترل کن... گوشیمو خاموش کردم بلکه پرتش نکنم تو صورتِ یکی ......
...... وقتی رسیدم کاملاً هوا تاریک شده بود درِ اتاقِ خوابگاهو باز کردم و دیدم همه خوابیدن _خمیازه* مثلِ اینکه خودمم خستم... کیفمو گذاشتم زمین و ولو شدم رو تخت و به محضِ بستنِ چشمام خوابم برد... ........ ←←← لرنو_*خنده* برام خیلی جالبه^^...تو تنها کسی هستی که با خواستِ خودش جنسای منو میخره...مطمئنی که امشب نیازش داری؟ اِما_تو اینارو به بقیه میدی تا به چیزی که می خوان برسن درسته؟ میدونم دارم چیکار میکنم ( امشب تموم میشه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ینی انقد که طولش دادی فک کردم اصن یاد رفته ی داستانی هم نوشتی 😂😂😂😐
عاره حدس میزدم یادت رفته باشه😔😂 حالا من برعکس اگه از یه داستان یا فیلمی خوشم بیاد انگار کراش میزنم روش روزی سه وعده میرم ببینم نوشته یا نه لعنتی نا امیدم نمیشم😔😂💪🏻
عاو منظورت من بودم😔😂
خودشو که نه ولی روندشو برای دومین بار داره یادم میره😂
آه اون یادت رفته بود 😑😂دقیقا منظورم خودت بودی
هرچی زودتر بیو رو بزار به اندازه کافی طول کشید که پ 4رو بزاری 😂😑
داستان اصلی درباره چیه؟ توضیح مختصر میدی؟
درموردِ اینکه آدمایی که آسیب میبینن می تونن چه شیاطینی باشن ولی از تهِ قلب خوبن:)
البته چند شاخه ایه...یه جورایی درموردِ اینه که...تصمیماتِ خودت و بقیه چه بلایی می تونن سرت بیارن
عاره کلا همون😔😂😭 بلد نیستم عینِ آدم توضیحم بدمممم
خوب بخوام کلی تر بگم راجبِ زمان و تغییراته
😂چه قشنگه موضوعششششش
خنده هه برا اون حرف ک گفتی بلد نیستم بود😂
کاش سفر در زمان بوددد
هستتت
تا حدودی😔😂
الکی نظر نمیدم ازین قسمت هیچی نفهمیدم😂💔 داستان یوکو رو بیشتر دوس دارممم
به خودا می نویسمش بزار گوشادیم بره کنار😔😂
😂
اره بیوشونو بزار :)
اولین بازدیددد :)
عررررر:) نگرانت بودم نبودیییی