9 اسلاید پست توسط: ᴄʜᴇsᵗⁱⁿ:) انتشار: 1 سال پیش 5,041 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
با آهنگ «بخاطر تو» خیلی قشنگ تر فرو میرید تو داستان😻✨
درود دوستان، امروز میخواهم داستانی را برایتان بگویم تا چیزی ساده را بهتان ثابت کنم. وقتی کلمه ی گذشته را می گویم، حتما در ذهن بیشترتان زیباترین چیزها هست، نمی گویم غلط است، اما درست هم نیست. گذشته به خودی خود هزاران بدبختی داشته و می خواهم بعضی شان را با بازسازی فقط 1روز مردمان گذشته نشانتان بدهم. (برای فرو رفتگی بیشتر در داستان اهنگ «بخاطر تو» خیلی قشنگه براش😻✨)
قطره های آب در هوا به پرواز در آمدند و روی لباسش نشستند. پله ها را دوتا یکی بالا رفت و بالاخره به کلاس رسید. در بسته بود. دست های لرزانش را محکم به در کوبید و بلافاصله در باز شد. خانم بیگنز در را باز کرد و به سر و ریخت دانش آموز بی برنامه اش نگاهی انداخت. با لحنی پوشیده از نارضایتی گفت:«این چه سروریختی است که داری، دختر! دیگر تکرار نشود، خب؟!» نیلو سرش را تکان داد و وارد کلاس شد. به سمت میزش قدم برداشت و ردی از گل و آب پشت سرش باقی گذاشت. کل کلاس نگاهشان را به لباس ها و وسایل خیس نیلو انداختند. خانم بیگنز داد زد:«بار دیگر ببینم اینطور آمده ای سر کلاس من، سومین اخطار را میگ...» نیلو آرام گفت:«لطفا مرا ببخشید.» و نشست.
خانم بیگنز درحال حرف زدن بود که مدیر در را زد و زنگ خانه رفتن را اعلام کرد. همه دانش آموز ها با شوق وسایلشان را جمع و به سمت در حمله ور شدند. ایزابلا دست نیلو را گرف و او را به سمت در کشید. ایزابلا سرش را برگرداند و خطاب به نیلو گفت:«حواست کجاست؟! بیا بریم!». نیلو گفت:«آن را می بینی؟!» و به سقف کلاس اشاره کرد. ایزابلا به جایی که نیلو نشان می داد نگاه کرد و آهی کشید. بعد خانم بیگنز را خبر کرد و سوراخ سقف را نشان داد. خانم بیگنز هم مدیر را خبر کرد و مدیر که سوراخ را دید، با لحنی ناراضی گفت:«به گمانم تا مدتی کلاس تان تعطیل بشود.» و همین را به تمام دانش آموزان خانم بیگنز و سرایدار گفت. گفت که بخاطر کمبود امکانات تا مدتی کلاس شان تعطیل می شود.
«کاش میشد مجبور نباشیم این همه راه را تا خانه پیاده بریم!» و دستی به موهای پریشانش کشید. «پدرم را بخاطر سنش اخراج کردند. پدرم حال خوبی ندارد، خیلی دیر میخوابد و دیر بیدار میشود. مرا بیدار نمیکند. اوضاع خانه به هم ریخته، ایز. چکار کنم؟ کاری از پس من بر می آید؟» ایزابلا چیزی نگفت. سرش را پایین انداخته بود و به دریاچه زل زده بود. پدر ایزابلا دکتر شهر بود و به همین دلیل خانواده ی ایزابلا خانواده ای نسبتا پولدار بودند. ماشین داشتند، چیزی که در آن زمان چیز زیادی بود. خانه ای بزرگ و امکاناتی که هرکسی نداشت. تمام اینها باعث شده بود که ایزابلا نتواند نیلو را که خانواده ای نسبتا فقیر داشت را درک کند.
بالاخره به راهی رسیدند که باید جدا میشدند. خداحافظی کردند و راهشان را جدا کردند. نیلو نگاهی به اطرافش انداخت، ایزابلایی که داشت دور میشد، درخت های بلندی که راه را ترسناک میکردند، راه خاکی روبه رویش که به خانه آنها میرفت و همیشه باعث پادرد نیلو میشد، پرنده های روی درختان که لحظه ای سکوت را تحمل نمی کردند، خورشیدی که پشت درخت ها و ابرها قایم شده بود، نیلو از هیچکدام بیزار نمیشد. با اینکه عاشق آن مسیر بود، دلش یک زندگی، مانند ایزابلا میخواست. همه چیز برایش مهیا بود و لازم نبود هرکاری برای خوشبختی نداشته اش بکند.
خانم چارلی روی میز نشست و از کل خانواده خواست که سر میز بیایند. آقای چارلی کنار زنش نشست و به او زل زد. پل و ویل دوان دوان به طبقه ی پایین آمدند و نیلو از روی مبل بلند شد. همه که نشستند، سکوتی کرکننده حاکم شد. همه میدانستند مادر خانواده راجب چه چیز میخواهد حرف بزند و این قلب همه شان را میسوزاند. خانم چارلی گلویش را صاف کرد و دست های را به هم حلقه کرد. «باید وسایلمان را بفروشیم.» بغض سنگینی بر خانه حاکم شد. «باشه.» پل گفت:«ولی...» نیلو دستی روی شانه ی پل گذاشت و گفت:« بیا پل.» پل غمگین نگاهش کرد. نیلو هردو برادرانش را به سمت پله ها کشاند. پل و ویل با بغض از پله ها بالا رفتند. نیلو، به پدر و مادرش نگاه کرد و آرام گفت:«درست می شود.» و درحالی که صدای یکهویی گریه ی مادرش عذابش می داد، به دنبال برادر هایش راه افتاد.
«این راهم بگیر.» و کارتن را به دست پل داد. «مجبوریم؟» نیلو به پل نگاهی انداخت و با لحنی حاکی از ناامیدی گفت:«نمیدانم، فعلا که کار دیگری از دستمان بر نمی آید، کوچولو.» و کارتن دیگری را به ویل داد و فرغون را از انباری بیرون کشید. کارتن ها را سر جای خودشان برگرداند و کارتن وسایل های خودشان را داخل فرغون چید. داد زد:«ما رفتیم.» و با برادر هایش راه افتادند. با اینکه هنوز بخاطر مسیر مدرسه تا خانه حسابی خسته بود، اما میدانست اگر نرود، داخل خانه حسابی حوصله اش سر میرود. بالاخره به مرکز شهر رسیدند. بند و بساتشان را پهن کردند و نشستند.
چند ساعت بعد، تنها چند اسباب بازی مانده بودند که تصمیم گرفتند نگهشان دارند. با پولی که جمع کردند، قرار بود مواد غذایی، آب و گاز بخرند. معمولا این کار را پدرشان انجام میداد، اما رفته بود دنبال کار بگردد و مشخص نبود پیدا کرده یا نه. توی صف گرفتن نان، نیلو به ادوارد، همکلاسی اش برخورد. سر بحث را باز کرد و تا وقتی که ادوارد رفت، باهم حرف زدند. این طولانی ترین گفت و گوی آنها بود. نیلو و ادوارد هیچ وقت آنقدر گرم نگرفته بودند. معلم ها، والدین و مردم صلاح نمیدانستند که ادوارد اشرافی با نیلو ی داهاتی هم صحبت شود. بله، مردم برای ارتباطات دوستانه تصمیم می گرفتند.
شب بود، شهر خلوت شده بود و گهگاه صدای جیرجیرک ها می آمد. ماه کامل بود و نیازی نبود چراغ را روشن کنند. پنجره هارا باز کرده بودند و هرکس در جایی از خانه سرش را گرم کرده بود. پل و ویل تکالیفشان را مینوشتند. آقای چارلی از شغل جدیدش برای خانم چارلی می گفت و خانم چارلی پاهایش را ماساژ می داد. نیلو طبقه ی بالا، توی اتاقش روی صندلی نشسته بود. داشت برگ هایی که جمع کرده بود را مرتب می کرد. بخاطر کمبود کاغذ و گرانی آن، نیلو از برگ ها برای نوشتن استفاده می کرد. روی برگ ها خاطرات روزانه اش را مینوشت و آنها را از پنجره به بیرون پرتاب می کرد و باد، آنها را در آسمان به پرواز در می آورد. نیلو جورابش را در آورد و شروع به خاراندن پاهایش کرد. جوراب های بلند و خزدارش که تنها جوراب هایش بودند. از روی صندلی بلند شد و روی طاقچه نشست. سرش را به دیوار تکیه داد و دستش را بیرون برد. آرزو می کرد که کاش زندگی بهتری داشت.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
105 لایک
البته نباید دید یکطرفانهای داشت ، در گذشته بعضی از چیز ها بهتر بودن ، برای مثال خبری از شبکههای اجتماعی نبود ، مردم بیشتر به زندگیشون قانع بودند ( چون یک دهقان آلمانی زندگیشون با یک شاهزاده انگلیسی یا یک تاجر هلندی مقایسه نمیکرد ) ، استرس و اضطراب خیلی کمتر بود ، خبری از سروصدا و آلودگی های دنیای مکانیکی خبری نبود و همه چیز سادهتر بود .
لایک جدید
تستچی تغییر تفکر غلط! را لایک کرد.
اصن فق ذووووق
ولی بیوت خیلی حقه😂😂
یاعع😂
هیوایی عکس اولین اسلاید تو یکی از تستای منم بوود چ جالب:)
موفق باشیی
خخ جرر چ باحال
خیلی گشنگ بود
مث تو>>
اگه دوست داری تو تستام تست/داستانتو تبلیغ کنم فقط ۳۰امتیااز❤
داخل کامنت تست/ داستانتو تبلیغ کنم ۲۰ امتیاز🧡
اگر هم میخوای تو تست پیجتو تبلیغ کنم ۵۰ امتیاز💛
تبلیغ پیج داخل کامنت هم ۴۰ امتیاز💚
مایل به پین؟💙
اگر دوست داشتی هم پاکش کن :)💜
خیلی با استعدادی خیلییییی فوق العاده بود بخصوص قلمت و واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم هم مفید بود هم فوق االعادههه
بازم بنویس استعدادت تو اینکار خیلی خوبههه
برگاممممم😳
مرسییییییی
ذوووق تا ته دنیااااا😻💜✨
حتما ادامه بدهههه
عشخمیییی تووووو
فداتتتت
زیبا بود!..
میشه ازم حمایت کنین؟ تازه اومدم..
اگهکسیمیتونه یکمی بهمامتیاز بده ممنونمیشم🎀
:)
چقدر قشنگگگگ
مرسییی
🫂
خیلییییییی خوب بود:>))
پارتِ بعدم داره؟
خیلیییی خوبییییی😻💙
نمد شاید