
...نبرد های حماسی که گاه در پایان انان را به مراد دل رسانده وگاه نیز به شکست شان انجامیده بود، یا قصه هایی از مردم عادی که انها نیز گاه شادی اور زمانی خزن انگیز بود. جدا از همه اینها داستان هایی بود که هیجان سفر را به عنصر ترس می آمیخت و دختر نمیدانست که چرا در سفرش به یاد ان داستان ها افتاده بود. هرچه بیشتر میرفت، بیشتر قصه هایی که گفته بودند و شنیده بود، یک به یک به خاطر می آورد . این خواسته دلش نبود، زیرا از یاد آوری بعضی از انها سرمای نامطبوعی در تیره پشتش احساس میکرد و بی اختیار چوبدستش را محکم در دست میفشرد. او هرگز به میانه جنگل نیامده بود. هرچه از ان میدانست چیزهایی بود که از دیگران شنیده بود. تا دیروز حتی اندیشه چنین سفری را نیز به خود راه نمیداد.، اما اکنون، بی همراهی همسفری، بی هنگامی همراهی، یکه و تنها فقط با یک چوبدست به راه زده بود و سخت میترسید. نمی دانستن با چه خطر هایی رو به رو خواهد شد. احساس میکرد از پشت هر درختی موجودی ناشناس اورا میپاید. منتظر بود که هر لحظه درنده ای پلید یا جانوری غریب از کمین گاهی نامعلوم بیرون جهد و اورا در چنگال مخوف خود اسیر کند و یا ، پاره پاره اش کند و ببلعد، چنین بود که گاهی حرکت پرنده ای بر شاخسار یا چرنده ای بر زمین اورا می ترساند و از جا می جهاند. و چون به اشتباه خوی پی میبرد، به ترس کودکانه اش میخندید و چوبدست بر زمین می کوفت و پیش میرفت. در چنین احوالی بیش از گذشته بر ان میشد که افکار مزاحم را از خود دور کند و تنها به راهی که باید برود بیندیشد. کم کم به جایی رسیده بود که کف جنگل به سختی دیده میشد. شاخ و برگ درختان تناور چنان در هم رفته و انبوه بود که نور از میان ان راه به جایی نداشت، ایستاد تا نفس تازه کند. به بالای سر نگریست. پرتو خورشید از فراز درختان با سرسختی راه به پایین میجست.
کف جنگل مانند کلبه خودشان به گاه عصر شده بود. تاریک بود ولی نه انقدر که جلوی پایش را نبیند. با نشانی هایی که پیرزن ماما داده بود، پیش میرفت. پیرزن گفته بود« : اگر قبل از خروس خوان از ده بیرون بزنی و همان راهی را که گفتم پیش بگیری، سر به هوایی هم نکنی، وسط صبح به جایی میرسی که باید جهتت را عوض کنی. فقط حواست را خوب جمع کن.» می دانست که باید قبل از غروب به مقصد رسیده باشد، و اگر تا ان زمان هنوز در حال ره سپردن باشد ، در جنگل گم شده است. اما حالا وسط صبح بود و او به یکی از نشانه ها رسیده بود. « سنگ خیلی بزرگی میبینی که قاطی درخت ها خودش را نشان میدهد. رویش نقاشی شده. چیزهایی که از انها چیزی نمی فهمی، ولی نقاشی شده. به ان که رسیدی باید در جهت عکس حرکت خورشید جلو بروی.» دختر جهتش را تغییر داد و پیش رفت. در همان حال با خود کلنجار میرفت. نمی دانست که موفق میشود نشانی بعدی را پیدا کند یا نه! ساعتی راه پیمود تا نشانه بعدی را یافت. درخت بزرگ خشکیده ای که حفره درون تنه اش به سادگی ده مرد درشت جثه را در خود جای میداد. « به چپ میپیچی.» به چپ پیچید و راه خود را ادامه داد. بی وقفه میرفت و خستگی را نمیشناخت. . تا که سرانجام خورشید را بالای سر دید. « حواست را جمع کن.» ایستاد نفس عمیقی کشید، هیچ نشانه ای نبود. حواسش را به کار گرفت. با اشتباه کوچکی در جنگل گم میشد. جنگلی که کوه از پس کوه کشیده شده و گم شدن در ان به معنای سرگردانی و حیرانی و بعد هم از دست دادن جان بود. ان قدر ارام ایستاده بود که صدای نفس های خود را میشنید. ، و چندان با دقت نگاه میکرد که حتی حرکت برگی را در دور رس میدید . چارقد از سرش فرو افتاده بود و گیسوانش با سر کشی به روی گونه اش می سرید. طره ای را با نوک انگشت کنار زد و به پشت لاله گوش سوار کرد...
امیدوارم دوست داشته باشی و مرسی که میخونی:)
فقط منم ک از این پیرزن ماما بدم میاد؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
shiningawards.com/?p=30114 لطفا به تهیونگ رای بده هر ساعت میتونی به ینفر رای بدی پس فقط به تهیونگ رای بده لطفا
کاورت کاور وایب کاربرا تست منه هنوز تو بررسیه
حیحی:>