(تا زانوی شلوارم از برف خیس بود...گرسنه بودم...سردم بود...خیلی خسته...و خیلی نا امید...راه را پیدا نمیکردم...نمی دانم...شاید دور خودم میچرخیدم. از بس خسته بودم پشتم را به درختی تکیه دادم، بعد یواش یواش سر خوردم روی زمین...روی برف ها...دیگر نمی توانستم بلند شوم...گفتم میخوابم...میخوابم تا بمیرم...میمیرم تا خستگی را نفهمم...)
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)