

(تا زانوی شلوارم از برف خیس بود...گرسنه بودم...سردم بود...خیلی خسته...و خیلی نا امید...راه را پیدا نمیکردم...نمی دانم...شاید دور خودم میچرخیدم. از بس خسته بودم پشتم را به درختی تکیه دادم، بعد یواش یواش سر خوردم روی زمین...روی برف ها...دیگر نمی توانستم بلند شوم...گفتم میخوابم...میخوابم تا بمیرم...میمیرم تا خستگی را نفهمم...)
...و هنگامی که از آن ارتفاع به پایین و به ده شان نگریست،همه چیز را غبار گرفته و نامفهوم یافت. ان خانه ها و باغ های اشنا که کوچه های تنگ از هم جدایشان میکرد،میدان گاهی وسط ده ، حتی مزارع وسیعی که آن طرف تر دامن گسترده،سراسر دشت و دره را میپوشاند؛همه و همه تبدیل به رنگ های درهم و مات شده بود و ان رودخانه خروشان کنار ده نیز به صورت خطی تیره و مورب در امده بود که از دو سر، در جایی گم میشد. باد میوزید، نفس عمیقی کشید. باد میوزید و ابر های پنبه ای را در اسمان به هم می تنید و دور میکرد. باد به صورتش میخورد و گونه های لطیفش را گلگون میساخت. باد می وزید و موهای بلندش را که از زیر چارقدش بیرون زده بود ، به بازی میگرفت و تاب میداد. در این میانه،دامن بلند رنگینش با موها هم نوایی میکرد.
نگاهی دیگر به پایین و نگاهی به بالا افکند.راه درازی امده بود و شاید بیش از ان در پیش داشت.چوبدستی را از زمین کند. پشت به ده رو به جنگل گام نهاد.اخرین بار بود که دختر به پشت سر نگریست. پیش میرفت و درختان حاشیه جنگل را جا میگذاشت،پیش میرفت و درختان را انبوه تر میدید. میدانست ابوهی انها نشانه پیشروی در قلب جنگل است. سراسر ان کوهستان پوشیده از جنگل انبوه بود. از دامنه ها تا نوک کوه ها و از قله ها تا دشت ها، همه جا را درختان پوشانده بودند. و او، فرزنده یکی از ابادی های یکی از دره ها بود. پیش میرفت و قلبش تند تند میتپید. نه تنها از ان رو که ساعت راه پیموده و شیب تند کوه را بالا امده بود و نه چون جنگل تاریک شده بود، بلکه چیزی بیش از اینها بود. چیزی که برایش جدی و حیاتی بود و همان سبب تندتر شدن ضربان قلبش میشد. همان هنگام که به ده نظر افکنده بود، در ورای ان تصویر رویایی و ان رنگ های سایه روشن،چهره مادر بیمارش را دیده بود که چشم به راه دارد و منتظر اوست. مادر بیمارش! ان چهره دلش را به هم میفشرد و اورا به رفتن وا میداشت. به جایی که نمیدانست کجا است! به راهی که نمی دانست کدام سو است! دور است یا نزدیک و ایا موفق خواهد شد یا نه؟ اما میدانست که باید برود؛ در میان جنگلی که اورا میترساند، در میان راهی مخاطره امیز که نمیتوانست خطراتش را پیش بینی کند. اگرچه جنگل منظره عادی مردمان دره و براورنده نیازهایشان بود، اما چه بسیار که رفته و باز نگشته بودند . جنگل ، همانقدر که منشا سودشان بود ، سرچشمه قصه ها و افسانه هایشان نیز بود . داستان هایی از دلیری پهلوانان و پهلوانی دلیرانی که هریک به دلیلی به جنگل زده و به جنگ دیوان و پریان پرداخته بودند. نبرد های حماسی که گاه در پایان...
منتظر پارت بعدی باشین خیلی زود میزارمش:> امیدوارم دوست داشته باشین لایک نمیخوام فقط حمایت کنین تا بنویسمش چون واقعا قشنگه :)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)