
دوباره دارم میزارم💜 امیدوارم به دلتون بنشینه!
صداها شدیدتر از گذشته شده اند، و صدای قدم هایی دور می چکند بر پرده ی مرتعش گوشم.بدنم می لرزد. به جایی که نمیدانم کجاست و در چه سویی مقرر شده بسته شده ام. انقدر حرفه ای که، حتی گره را هم نمیتوانم لمس کنم. از بین تمامی این اصوات، صدای بوقی اشنا، میشود ارامشی بر وجود ناارامم. صدایی که شبه آژیر است...آژیر پلیس! واقعی است؟ یا زاده توهمات مغزم؟ باید خبرشان کنم؟ صدایم را می شنوند؟ صداهای بلندتری پیاپی می ایند. صدای باز شدن و تکان خوردن لولایی، و در توالی اش، صدای قدم ها و گفت و گوی افرادی. به دنبال چیزی هستند. نور هایی که حکما از چراغ هایشان است، نامنظم گوشه کنار هایی دور را جان می بخشند. میخواهم فریاد زنان، به سمت خودم بکشمشان. اما دیگر جان و توانی برای حنجره ام نیست، دیگر ابی برای لب های خشک شده ام نیست. دستانم را با کورسویی از امید تکان میدهم.ناگهان تمامی نور ها تمرکز بر نقطه ای میکنند. و صدای قدم هایی استوار را میشنوم که نزدیک میشوند، و نوری که لرزان جلو می اید. مردی به سویم می اید، سایه نور چراغش، او را از تاریکی خارج کرده، موهای مرتب و مرتعجی دارد، من را می بیند و لبخندی مشهود میزند. جلو می اید. صورتش کشیده است. خیلی جزئیات را نمیفهمم. چشم های خسته تر و بی رمق تر از ان اند، که بخواهند انچنان توجهی به جزء ها کنند. مرد ارام جلویم می نشیند و با لبخندی مسخره میگوید:« همه چی امن و امانه خب؟» و به اشک هایم که هنوز هم جاری اند اشاره میکند. سر پایین می اندازم، و تلاش برای کنترلشان. سر که بالا میکنم، چشمانم گره میخورند، به چشمانی که قبل تر به وجودم گره خورده است. پلک میزند و زبان به عذرخواهی می گشاید. خش خش کنان، جلو می اید، دستانش را به پشت می برد، به انگشتان کشیده اش خیره میشوم، سری تکان میدهم و نگاهم را از او میگیرم. با کمی تلاش، دستان بسته ام را ازاد میکند. بو میکشم، بوی ازادی را مزه مزه میکنم. کمی در جایم تکان میخورم، پاهایم انقدر خواب رفته اند که دیگر حسی ندارند. مرد با مژه های بلندش، و لباسی که از امنیت کامل پلیس سخنن میگوید به من نگاه میکند:« خانم...شما دو روزه اینجایید، لطفا بزارید...» اما من نیازی به کمک های مترحم او ندارم. دست بر زمین میگذارم و خود را از جای بلند، تعادل را نیافته، از دستش می دهم، سرگیجه، شقیقه هایم را به اتش میکشاند. همه جا برای لحظه ای تیره میشود، توقع برخورد با زمین سخت و نمناک را دارم، اما روی دست های از قبل اماده ی پلیس فرود می ایم. دوباره چشم هایمان راه هم را میگیرند. دگرگون میشوم. پلیس دستانش را زیرم محکم میکند و خبر از تکیه گاه استوارم میدهد. با کمک زانو از جا بلند میشود. ناخود اگاه، دستانم لباس یک سره مشکی مرد را چنگ میزنند. مرا به خود نزدیک تر میکند و با چشمانی که به خروجی دوخته شده اند راه می افتد. همه ی پلیس ها همینطورند؟ به پلیس نگاهی می اندازم، تنها صورتش از پایین پیداست. باریکه ی نور بیرون، هرچه به در نزدیک تر میشویم، راه را روشن تر میکند. برچسب اسمش نگاهم را جلب میکند:«استیو مورگان» پس نامش استیو است.
از روشانه ای هایش، معلوم است که سربازی معمولی نیست. با هرقدمش، ارامش سلطه گر تر از قبل، برجانم می نشیند. راه به سمت ماشینی سیه پوش میکشد. من را با احتیاط روی صندلیش قرار می دهد. نگاهی به او می اندازم:« ممنون، سروان.»اخم نامحسوسی میکند:« استیو...فقط استیو، اینطوری صدام کن!» لحنش مهربانانه و امری است. گوشه لبی میگزم و میگویم:« ممنون، استیو.» سری تکان میدهد، کسی را برای اوردن اب و کمی غذا به پذیرش خود میخواند، و شخص دیگری را با لباسی سراسر سفید برای تیمارم. کمی سرحال امده ام، همه جا پرشده از ادم هایی با دستای بسته، دنباله روی ازاده ها. سرم درد میکند، و بدنم انقدر خسته است که انگار تمامی کوه های زمین را جا به جا کرده است، دلم میخواهد زودتر باز گردم به خانه. به جایی که نیمچه ارامشی درونش وجود دارد. در جلویی باز میشود. ناخودآگاه میلرزم.صدایی اشنا ارامم میکند:« نترس...منم!» استیو است. سوار میشود. تفنگش را روی صندلی بغلش میگذارد. متوجه نگاه ترسیده و خیره ام به ان میشود. برش میدارد و تکانش میدهد:« خالیه!» لبخند تلخی میزند:« استراحت کن، من میرسونمت.» متعجب میشوم. مگر میداند مقصد کجاست؟« شما که نمیدونید خونم کجاست...»پورخندی میزند:« ادرس رو از پروندت برداشتم.»سری تکان میدهم. تکیه بر صندلی میزنم و چشمانم را روی هم میگذارم. با نجوای او از خواب بیدار میشوم.اهی میکشم، به خانه ام رسیدم. می پرسد:« خوبی؟» سرتکان میدهم:« اره خوبم، فقط خستم.» لبخند ارامی میزند.:« نیاز به کمک داری؟»هنوز مغزم گیج است.سری تکانی میدهم و ارام از ماشین خارج میشوم. باد سرد پوستم را نوازش میکند. نفس عمیقی میکشم، هوای تمیز را به درون ریه هایم میکشم و میگذارم تک تک سلول هایم را لمس کند. استیو ارام پشت سرم ایستاده و منتظر حرکت من است. می خواهم به سمت خانه بروم، اما یادم می افتد که کلیدی ندارم. به او نگاه میکنم:« من، من که کلید ندارم.» سر تکان میدهد:« مشکلی نیست.» با وجود گرمی هوا، سرمای وجودم به آن غلبه میکند و وجودم را ازار می دهد. با قدم هایی سست به سمت امن ترین ناامن راه می افتم. شب می توانم چشم روی هم بگذارم؟ از تکرار اتفاقات می ترسم. بیش از چیزی که باید باشد می ترسم. سرم تیر می کشد، می سوزد. همه چیز برای لحظاتی تار و در هم می شوند. خودم را جمع می کنم. نمی خواهم بیش از این استیو را درگیر خودم کنم. به در قفل شده نگاه میکنم. چطوری قرار است پا به داخل بزارم؟ با همان حال گیج، دیوار را تکیه گاهم قرار می دهم و طعنه می زنم:« قراره در رو بشکنی؟» لبخند تلخی می زند. شاه کلیدی را از جیبش در می اورد و به همراه چیز ریزی ان را وارد سوراخ در میکند. تق...در باز می شود. تمامی چراغ های بی نوای خانه ام روشن است. همه چیز همانطوری است که ان شب بود به جزء...رد کفش هایی که زمین را لک کردند. لکه ی ننگی بر پیشانی گناه کار. چنگی به رخت های دلم می افتد. استیو ارام دستش را روی بازویم می گذارد و می گوید:« اتفاقی افتاده؟» اب دهانم را قورت می دهم.«چی؟...نه..» و سست قدم به داخل می گذارم. نگاهم به خودم در اینه می افتد، موهایی که انگار چرکابه های صدساله اند، چشم های گود رفته، صورت سیاه و خسته. لباس هایم هم تعریفی ندارند. رنگم هم...
استیو با نگرانی من را سمت یکی از صندلی ها هل می دهد و می گوید:«حالت خوبه؟» سری تکان می دهم. لیوان آبی دستم می دهد و می گوید:« این رو بخور.» و قرصی را به سمتم می گیرد.گیج می پرسم:« این چیه؟» قرص را درون دستم می اندازد:« چیز بدی نیست، ارام بخشه، برای مغز متوشوشت خوبه. امشب باید استراحت کنی.» حق با او است. بی تردید ان را می خورم. قبل اینکه برود می گوید:« نگران امنیتت نباش، ما دیگه حواسمون بهت هست.» و از خانه ام می رود. بار دیگر در تنهایی ام غرق می شوم. ترس به وجودم سرایت می کند، تیکه ی شجاع وجودم ان را با پا پس می زند. اما ترس پررو تر است، تلاش می کند برای نفوذ. با همان حال زار، لخ لخ کنان تک تک در ها، و راه های ارتباطی موجود با بیرون را قفل می کنم. اما ترس هنوز هم هست. تاریکی چنگ دیگری می اندازد بر صورت دل وحشت زده ام. خودم را روی تخت می اندازم، با همان لباس های کثیف خود را زیر ارامش پتو می کشم. خسته ام، خیلی خسته. افکارم مخدوش است. اما خواب، خیلی زودتر رختش را به تنم می کند و من را به سیاهی می کشد. پلک هایم می پرند. چیزی ته وجودم فریاد می کشد. اما حافظه ام یاری نمی کند. کل خانه روشن از نور است. به خودم نگاهی می اندازم. به کثافت لباس هایم که به تخت کشاندمشان.چیزی درونم در هم می پیچد و به در و دیوار وجودم چنگ می زند.«لعنت بهت دختر...» آب گرم بر سرمای سرم می نشیند، تک تک عضلاتم از درد های نهفته فریاد می کشند. آرامشی که بر وجودم می بارد، تمامی درد ها را می برد. کاغذی که تکه تکه می شود، خاکستری که لا به لای خاک می خوابد. تمامی اتش ها فروکش می کنند. انگار عقلم، از مرخصی بازگشته. تمامی اتفاقات، دیگر وهم بر انگیز نیستند.منطقی به نظر می ایند. تو درون لانه زنبور هم سنگ بندازی، سلامتیت را باید فراموش کنی، چه برسد به پا گذاشتن درون قلمرو گرگ ها!
آب از سر و رویم می چکد، همچون آبشاری متحرک، به دور خانه راه می افتم. حوله کج روی کله ام افتاده، و لباس های تمیزم، خیس اند. تنها عضو بی ارامش، معده بخت برگشته ام است که اخرین وعده غذایی را به یاد نمی اورد. قهوه را می گذارم به حال خود بجوشد. لبه ی کابینت می نشینم و به خانه ام خیره می شوم. باز هم همان ارامش گذشته را دارد، با وجود خاطراتی درد اور. برگه ای کنارم افتاده. ان را بر می دارم. لبخند بر لب هایم نقش می بندند. پلیس وظیفه شناس، شاید هم دوست. نمی دانم. شماره اش بر سیاهی های برگه معنا بخشیده اند و نامش که زیر ان به چشم می خورد. و پیامی که حدسم را به واقعیت می پیوندد:« فردا برای تکمیل پرونده می اییم.» بوی مست کننده قهوه افکارم را قطع می کند و من را به زمان حال باز می گرداند. پا روی زمین می گذارم و لیوانم را مالامال از قهوه روی میز می گذارم، بسته ی کیکی را باز می کنم، صبحانه ام، اولین وعده توی این چند روز، شاید همینقدر ساده هم منطقی نباشد. گشنگیم بر همین کفایت می کند و راهش را کج می کند و می رود. شماره ناجی ام دوباره رد نگاهم را می گیرد. باید بهش پیام بدهم؟باید بابت شب گذشته تشکر را میهمانش کنم؟ بعید بدانم. شماره اش را ذخیره می کنم به خیال اینکه شاید در آینده به کارم اید. بالاخره در این موقعیتی که درونش قرار دارم، داشتن یک دوست دست به اسلحه، چیز بدی نیست. امیدوارم این یکی ناشی نباشد. به صفحه ورودی هایم نگاه می کنم، پیام های زیادی دارم که قرار است بی جواب بمانند. پیام هایی که زمانی درمان تنهایی ام بودند. اما حالا ترجیح می دهم، انها هم تنها بمانند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!