
این اولین داستانمه که تو تستچی میزارم. اگه دوست داشتین بگین:)
نیویورک. سال 2017 صدای جیغ، پشیمانی، ناله، التماس و گریه و خشم حتی پشت در های بسته هم به گوش میرسید. تحمل کردن اونجا براش سخت شده بود. دکتر ها هنوز اون رو یه مریض میدونستن که باید تحت درمان باشه. اما خودش بیشتر از هر چیز دیگه ای از حالش با خبر بود. میخواست که از اون تیمارستان بره بیرون. زندگی جدیدشو شروع کنه. مخواست که هر اتفاقی که تو این مدت براش افتاده رو فراموش کنه. روی تختش توی اتاقش با چراغای خاموش نشسته بود به زمین نگاه میکرد بعد به پنجره. دوباره زمین بعد پنجره. هیچ کاری نمیتونست اونجا بکنه. همون لحظه یکی از پرستاران سرد اون تیمارستان وارد اتاق شد با صدای ترسناکش رو به دختر گفت: « بیا. یکی اومده کارت داره.» هیچ جوابی نداد.
از روی تختش بلند شد. بدنش کوفته بود. دنبال پرستار راه افتاد. توی راه همون چیز های همیشگی رو که براش عادی بود میدید. پرستارایی که دنبال بیمارا میدوییدن. پرستارایی که بیمارا رو کول کرده بودن. در اتاق هایی که باز بود و بیمارا توش خود درگیری داشتن. از راهرو گذشت. با پله ها یه طبقه از اون ساختمون درب و داغون رفتن بالا. موهای بلندش رو بالا بسته بود. پرستار در اتاق مدیریت رو زد بعد وارد شد. اونجا دوتا مرد با کت و شلوار بودن. مدیر تیمارستان هم اونجا بود. بدون هیچ مقدمه ای گفت: « قراره بری برای این آقا کار کنی اسمشون آقای جئونه. وسایلات رو جمع کن و فردا قراره بری.» لحظه ای شوکه شد. سرشو اورد بالا و گفت:« مگه قرار نبود بعد از درمانم مرخص بشم؟ اصلا من چرا باید برای این آقایون کار کنم؟» مدیر تیمارستان گفت:« درمان تو هنوز تموم نشده. تو زیر نظر این آقایون تحت درمانی.» دوباره گفت:« این کار غیر قانونیه. من به خوبی میدونم که درمانم تموم شده و شما منو به زور اینجا نگه داشتین.» مدیر استرس گرفته بود. از روی صندلیش بلند شد و گفت: « تمومش کن این مذخرفات رو» یکی از اون مرد ها گفت: « آقای کانگ نمیخواد خیلی جنجال برپا کنی... سلام دختر من جئون هوانگ هستم.» همون لحظه به سمت دختر رفت و گفت:« فردا میایم دنبالت. فهمیدی؟ این نامرو میبینی؟ این از وزارت اومده که ما کاملا داریم تورو قانونی از تیمارستان خارج میکنیم.» دختر هیچی نگفت. پرستار بازوشو گرفت و کشیدش بیرون.
فردا: تمام وسایلی که لازم داشت رو توی یه کوله پشتی جمع کرد. تیشرت سفیدش رو با شلوارک ذغالی رنگش پوشید. اون یه آدم عادی بود که بین اون همه مریض گیر افتاده بود. وقتی در اتاقشو باز کرد، جئون هوانگ رو دید. اون داشت با سرپرستار تیمارستان صحبت میکرد. وقتی اونو دیدن صحبتاشونو قطع کردن. دختر به طرف سرپرستار و جئون میرفت. سرپرستار که به خوبی اونو میشناخت گفت:« برات آرزوی یک زندگی عالی بیرون این دیوار هارو میکنم.» هیچ جوابی بهش نداد حتی نگاهشم نکرد. جئون از سرپرستار خداحافظی کرد و راه افتاد و دخترم باهاش راه افتاد. در تمام مدتی که از تیمارستان خارج میشدن چتری های بلند شدش رو صورتش افتاده بود. سرشو گرفته بود پایین. از تیمارستان خارج شد. بعد از سالها این اولین باری بود که بدون پرستار از تیمارستان خارج میشد. جئون رفت تو یه ماشین مدل بالا نشست. دختر هم رفت پشت سرش نشست. کلا سرش پایین بود هیچ جوره قیافش دیده نمیشد. وقتی رسیدن جئون هوانگ از ماشین پیاده شد. اون هم پشت سرش راه افتاد. به دور و اطرافش نگاه میکرد. یه عمارت اونجا بودش که یه باغ خیلی بزرگ داشت. کلی باغبون بادیگارد و... اونجا بودن.
براش خیلی جالب بود. مسیر طولانی ای رو توی باغ طی کردن تا رسیدن به عمارت. اونجا یه خانومی بود که به محض اینکه جئون هوانگ رو دید به سمتش رفت و گفت:« خوش اومدید آقا.» جئون خیلی سرد و بی توجه گفت:« خسته ام این دختر رو که میشناسی. برو اتاقشو کارایی که باید انجام بده رو بهش نشون بده. و البته از دارو هاشم غلفت نکن. در کل مسئولیتش رو به تو میسپرم.» جمله ی " از داروهاشم غفلت نکن" خشمی به وجودش مینداخت. جئون رفت داخل. خدمتکار اومد سمتش و گفت:« سلام من سویونم. توهم باید... لیانا باشی.» سرشو تکون داد سویون گفت:« خب مثل اینکه زیاد حرف نمیزنی. بیا بریم بهت اینجاها رو نشون بدم... طبقه اول سالن اصلی و بار و آشپزخونس. طبقه دوم اتاق آقای هوانگ و همسرشون به همراه دوتا پسرشون هستن. البته این طبقه سالن موسیقی و بیلیارد هم هستش. و اما طبقه سوم. میشه اتاق من و اتاق تو. اتاق تو که البته بهترین اتاق طبقه سوم هستش. اتاق من و اتاق دوتا دیگه از خدمتکارا که جینا و سارا هستند. سوالی داری؟» گفت:« نه ممنون.» از زبون لیانا: همونطور که به سمت بالا میرفتیم توی طبقه دوم از یکی از اتاقا صدای شکستن شیشه میومد. جلوی اون اتاقه وایسادم. صدای داد و بیداد اینا میومد. از اون تیمارستان به این تیمارستان.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کدوم ناظری پارت 2 رو رد کرد؟😥
عالی بوددددد♥️✨
ادامه بده حتما
تولدت مبارک داشم
امیدوارم ۱۲۰ساله بشی...
آرزومند آرزوهایت....
واقعا قشنگ بود ادامه بده و 😊❤💖
خیلی خوب بود
مرسییی:)
یا ادامه میدی یا ادامه میدی...
خواهش نکردم دستوره☺
چشم :| چون تا شب نمیتونم بیام الان ثبتش کردم
آفرین فرزند گلم☺
عالی بود حتما ادامه بده
مرسییییییی