حمایت فراموش نشه:) بریم واسه پارت شونزدهم
بعد از اینکه حالم جا اومد، رفتم سمت دفتر مدیر مدرسه :- شبدر چهار پر. و از پلکان بالا رفتم. در زدم و رفتم داخل. :- اوه دوشیزه اونز شمایید؟ :- بله خودمم اتفاق دیشب رو شنیدید؟ :- بله و واقعا نمیدونم چرا پروفسور اسنیپ به حرفم گوش نداد. :- وقتی منو برد درمانگاه گفت یه حسی بهش گفته که اونجا باشه. تمام مدت مراقبمه. :- حتما علتی داره که مراقبته. :- امکان اینکه بخاطر لیلی باشه چی؟ :- نمیدونم شاید. احتمال میدم برای اونه چون واقعا شبیه به لیلی هستی و نمیخواد اتفاقی برات بیوفته. :- متشکرم، پروفسور. و از پلکان پایین رفتم. فردا هیچ درسی نداشتم، یا به عبارتی تعطیلات آخر هفته بود. هیچ دلیلی نداشتم که پیش مدیر رفتم. همینطوری.
همونطور که نانسی گفته بود، از هفته بعدش دیگه سرم شلوغ شد. مقاله های سنگینی بهمون میدادن و تکالیفمون سنگین شده بود. مقاله های معجون سازی که به کنار! خداروشکر تونسته بودم خودم رو توی مدرسه جادوگری هم بالا بکشم. سر وقت تکالیفم رو تحویل میدادم، فعالیت های کلاسی رو مشارکت میکردم، میرفتم کلاس معجون سازی و کمک سوروس میکردم. سه ماه گذشت و ماه دسامبر رسید. تصمیم گرفته بودم کریسمس رو خونه بگذرونم. نانسی و مری هم گفته بودن میرن خونه. تعطیلات یک هفته بود. سارا هم گفت: منم برمیگردم. میخوام خواهرم رو ببینم. اینطور شد که روز آخر هر چهارتامون توی ایستگاه بودیم. از قبل نامه فرستاده بودیم که تعطیلات رو بر میگردیم و بیان ایستگاه دنبالمون.
سوروس بهم گفت: مطمئنی که نمیخوای بمونی؟ :- نه برمیگردم خونه. یه هفته دیگه همدیگه رو میبینیم. بابت تمام کمک هات ممنونم. :- خواهش میکنم ولی واقعا کاری نکردم. راستی اینم هدیه کریسمست. و کتابی رو دستم داد که با حروف طلایی روش نوشته بود: رمز و راز های جادوگری. :- واقعا ممنونم. نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. قطار حرکتی کرد و سریع سوار قطار شدم:- برات نامه میفرستم! :- خدانگهدار! قطار رفت و سوروس و ایستگاه اندازه نقطه ای شدند. هوا سرد شده بود. ژاکتم رو پوشیدم و کتاب رو دستم گرفتم. روی صفحه اول نوشته شده بود: تقدیم به امیلی. کریسمس مبارک. تا زمانیکه ساحره فروشنده جلوی کوپه ی ما نیومده بود چشم از کتاب برنداشتم.
بعد چند عدد ساندویچ و کمی آب کدو حلوایی گرفتم تا با بچه ها تقسیم کنم. همه سرشون توی کار خودشون بود. دوباره سرم رو توی کتاب گرفتم. بعد از چند ساعت رسیدیم به کینگز کراس. از مادرم خواهش کردم که منو به پاتیل درزدار ببره:- اونجا یه کتابفروشی داره. میخوام یه کتاب بخرم. مامان مستقیم منو اونجا برد و گفتم: دنبالم بیا. رفتیم سمت در پشتی و من چند ضربه به آجر ها زدم و کوچه دیاگون در برابرم پدیدار شد:- اینجا کوچه دیاگونه. همونجایی که با پروفسور اسنیپ وسایلم رو گرفتم. حالا باید بریم سمت کتابفروشی فلوریش و بلاتز. اونجا باید یه کتاب بگیرم.
رفتیم سمت کتابفروشی. مامان از اونموقع تا حالا از شگفتی حرفی نزده بود:- اینجا خیلی قشنگه. باید دنیای جادویی خیلی بزرگ باشه، نه؟ :- آره مامان. تازه تا هفده سالگی نمیتونم بیرون از مدرسه جادو کنم... :- من خیلی خوش شانسم که تورو دارم امیلی! و منو بوسید:- خب، حالا کدوم بخش میخوای بری؟ :- بریم بخش بزرگسال. و قدم زنان سمت قفسه بزرگسال رفتم:- جادوگران بزرگ؟ نه... جادوی سیاه و کنترل آن؟ اونکه خودش استاده... تاریخچه هاگوارتز؟ چرا باید اینو بگیرم؟ هیچ کتابی پیدا نمیشد که بتونم به سوروس هدیه بدم:- کمکی لازم داری عزیزم؟ صدای کتابدار بود
:- بله. میشه کتابی برای یه جادوگر بزرگسال پیشنهاد بدید؟ تسلط بر جادوی سیاه داره، معجون ساز قوی ای هم هست، تسلط زیادی هم روی چفت شدگی ذهن داره. :- بذار ببینم... نظرت درباره کتاب قوی ترین معجون ها چیه؟ :- فکر نکنم! :- اگر هم میدونی که تقریبا روی همه چی تسلط داره میتونی کتابی در حد سرگرم شدن و خوشحال کردن اون فرد بگیری. برای کریسمس میخوای درسته؟ :- بله از راهنماییتون ممنونم. دوباره با دقت بیشتری دیدم و تصمیم گرفتم که کتابی درباره جادوی سیاه بردارم. یه کتاب رو برداشتم که جلد مشکی ای داشت و با حروف نقره ای نوشته شده بود: ارتباط معجون ها و جادوی سیاه. عالی بود! یه تیر و دو نشون! بعد کتاب صفر تا صد جادوگری رو برای مادرم گرفتم. از کتابدار پرسیدم: میتونید اینو پست کنید؟ :- البته که میتونیم! قلم پری ازشون قرض گرفتم و صفحه اول کتاب رو باز کردم: تقدیم به پروفسور سوروس اسنیپ عزیز. امیلی اونز. کریسمس مبارک! دورش رو کاغذ کاهی پیچیدم و روش آدرس رو نوشتم: هاگوارتز، برج اسلایترین، دفتر پروفسور سوروس اسنیپ. و با جغد پستیشون پاکت رو فرستادم. بعد از اینکه حساب کردیم، با مامان از مغازه اومدیم بیرون و به دنیای مشنگ ها قدم گذاشتیم و به سمت هیروسمیت حرکت کردیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قبول دارم
نمیدونم کیه
عالی
خیلیییییی عالی بود