8 اسلاید پست توسط: 💟Hermion انتشار: 1 سال پیش 201 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های💚💜پارت جدید 💜 ناظر گرامی این پست چیز بدی نداره و فقط یه داستان برای خواننده های تستچیه 💜 لطفا منتشر کنید 💜 همیشه لبخند رو لبت باشه 💜
از زبان هری💚* رفتیم سمت کلبه هاگرید. بیست قدمی کلبه ش بودیم که چندتا موجود وحشتناک رو دیدیم! انگار کرم های غول پیکر بودن🐛. رنگشون سفید⚪. بود و حدود یک متر طول داشتن. اصلا صورت نداشتن! فقط یه دهن دایره ای شکل پر از دندون تیز. دهنشون منو یاد دمنتور ها مینداخت! صدای جیغ هدر رو شنیدم. همراه هدر لاوندر، سیموس، رون، هرماینی، پروتی و دین هم داد کشیدن. هدر محکم بازوی منو گرفت. بهش لبخند زدم. آروم نزدیک تر رفتیم که هاگرید ما رو دید: «اوه! سلام بچه ها؟ چیطورین؟ امروز یه تمرین دُرُس و حسابی داریم ها!». و لبخند گرمی زد....
از زبان هری 💚*همانطور که به هاگرید نزدیک تر میشدیم او لبخند دیگری زد و ادامه داد « این کوچولو های خوشگل لانگ بیگ هسن. خعلی بامزه ان نه؟». لاوندر جیغ کشید: «ی... یعنی... با... باید بهشون دست... بزنیم؟ نهههه!». هدر با ومو محکم تر فشار داد. نگاهش کردم که دیدم خیلی ترسیده! زیرلب گفتم: «حالت خوبه؟ نگران چی هستی؟ هاگرید کار خطرناکی نمیکنه!». - م... من.... اوم... خوبم فقط... من کلا از کرم چندشم میشه. +.... م.. من پیشتم! - مرسی که هستی هری! لبخند زدم. هاگرید ادامه داد: «خب! باهاس دستکش های پوست اژدهاتونو دستتون کنین! بعد به گروه های 5 نفره تقسیم شین. هرگروه با یکی از اینا سروکار داره». هرماینی به آرومی پرسید : «ها... هاگرید؟ دقیقا چیکار باید بکنیم؟». - خب.. باهاس بهشون غذا بدین و باهاشون دوست شید. صدای کشدار مالفوی به گوش رسید: «دوست شیم؟ واقعا چرا باید دوست شیم؟». پوزخندی زد و به هدر نگاهی انداخت: «البته مایه ی ننگ نیاز به دوستی با اینا داره... خیلیم نیاز داره!». داد زدم: « بهش نگو مایه ی ننگ!». هدر آروم دستم رو فشرد: «هری.. نه...». مالفوی نیشخند زد: « خب خب پاتح... چرا ازش دفاع میکنی؟ شنیدم جاروتو خراب کرده!». هدر نزدیک بود گریه اش بگیره: « من... نکردم... من که...». هاگرید گفت: « اگه ادامه بدی مالفوی، از اسلیترین امتیاز کم میکنم!». - حالا عصبی نشو... باشه! از شجاعت هاگرید خوشحال شدم. به هدر نگاه کردم... چشماش پر اشک بود. اشاره ای به هاگرید کردم. با حرکت سر بهم اجازه داد. هدر رو آروم از محوطه دور کردم که زد زیر گریه: «هق هق... آخه... هق من به هق چه.... هق زبونی بگم کار.... هق هق من نیست؟!! اصن امروز به مک گوناگال گفتم بهم جلوی همه وریتاسرم بده! خب هنوز آماده نشده گناه من چیه؟ هق هق هق». - هدر! هدر! گریه نکن. آروم باش. اون میخواد تو رو اذیت کنه! بیا بریم به صورتت آب بزن.. +نمیخوام! - بیا دیگه... کلاسو از دست میدیم ها. +تو برو... من نمیام! - نمیشه که! بیا دیگه...
از زبان هدر💜*آروم که شدم با هری برگشتیم محوطه. بعد تمرین رفتیم سالن عمومی و منتظر شروع اولین جلسه پیشگویی شدیم... هرماینی غر غر کرد: « آخه چرا این درس رو برداشتی؟». برای بار صدم جواب دادم: «چون تو مدرسه قبلیم فقط در حد مطالعه یاد گرفتیم و تو سال ششم قرار بود عملی کار کنیم و بنظرم باید جالب باشه!». رون با بی حالی لب زد: «آره... خیلی باحاله! مسخره س بابا!». هری کنارم نشست. خسته بود.. خیلی خسته. آروم گفتم: «هری؟ یچیز بپرسم؟». لبخند زد: «آره چرا که نه؟». - چرا انقد خسته ای؟ ما فقط یه کلاس رفتیم. +آها....آخه زخمم درد میکنه. - اوه! میخوای بریم درمانگاه؟. +نه... آخه من مریض نیستم.. این.. خب احتمالا ولدمورت الان یا عصبیه یا خوشحاله. - اخخخ. +خوبی؟! چی شد؟! - هیچی... خوبم! یه لحظه سرم تیر کشید. وای ساعت رو نگاه! باید بریم سر کلاس....
"در کلاس پیشگویی" از زبان هدر💜* داخل کلاس واقعا گرم بود و این هوای دم کرده آدمو خوابآلود میکرد. با رون و هری سر یه میز خالی نشستیم. یهو صدایی مرموز گفت: «عزیزانم! شما برگشتید. سالم و البته.... من این را میدانستم.». ابروم رو دادم بالا... یجوری بود. کم کم استاد رو دیدم. زنی میانسال با یه عینک دارای شیشه های درشت و سرولباسی کلاسیک و عجیب. آروم زمزمه کرد: « حالا... تقدیر میگه امروز درس رو شروع میکنیم... در این ترم قراره فال گیری از طریق نگاه خیره با چشم رو یاد بگیرید....». رون خرناس کشید. تریلاونی ادامه داد: «حالا... کتابا تونو باز کنید.». یهو صدای سم شنیدم. در باز شد و یک اسب-آدم داخل شد. تریلاونی رنجور نگاهش کرد: «فایرنز... دیر کردی... البته میدونستم امروز دیر میکنی!».
- عذر میخوام سیبل.. خب شروع کنیم؟. +بله.... تقدیر میگه باید شروع کنیم. خب به گروه های دونفره تقسیم شید. صدای ظریفی گفت : «رون... میای هم گروه شیم؟ پروتی امروز مریضه و نیومده». رون با گونه های سرخ گفت: «آ.... باشه! هری؟». هری با لحن آروم گفت: «مشکلی نیست.». به من نگاه کرد: «خب... شروع کنیم؟». - آ... آره کتاب هامون رو باز کردیم و بعد از توضیحات فایرنز و تریلاونی سعی کردیم تو عنبیه چشم همدیگه خط های ریزی ببینیم. هری که بخاطر پلک نزدن چشماش پر اشک شده بود گفت: «هنوز چیزی ندیدی!؟». - پوففف. پلک بزن... هیچی نمیبینم. فقط یسری خطوط عادی! اصن این اشکال مسخره کتاب رو نمیبینم. +خب.... نوبت منه؟. - اوهوم.
از زبان هری💚* زل زدم به چشمای خرمایی ش. تازه فهمیدم رنگ چشمای پدرمه. فقط به چشاش خیره بودم. دنبال خط یا چیز دیگه ای نمیگشتم. - تموم نشد؟. +چ... چی؟. - چشمام داره میسوزه! +آها.چرا تمومه. یهو زنگ کلاس به صدا دراومد. تریلاونی گفت: «تکلیف جلسه دیگه تون اینه که 10 شکل عنبیه چشم همگروه تون رو ببینین و فالشونو بنویسید! میدانم که این کار را میکنید.». همه از کلاس بیرون رفتیم. نمیدونم چرا... واقعا نمیدونم اما از دهنم در رفت و به هدر گفتم: «چشمای قشنگی داری!». - ب.. بله؟. +امم... چیزه... میگم چشمات خیلی قشنگن. - آ.... ممنونم.
"دوماه بعد" از زبان هدر💜* توی این دو ماه همچی خوب پیش رفته. من وریتاسرم رو جلوی همه خوردم از جمله مک لاگن و هری و دامبلدور و مک گوناگال. حالا رفتار بقیه... به استثنا اسلیترین ها باهام عادی شده. تمرین های کوییدیچ رو مرتب انجام دادم و هری ازم راضی بود. هری برای خودش یه آذرخش خرید و منم برای خودم یه نیمبوس 2000 خریدم. امشب هالووینه! یکم ناراحت بودم. آخه امشب شبیه که پدر و مادرم رو از دست دادم. امیدوارم هری و هرماینی و رون کریسمس تو هاگوارتز بمونن. چون من جایی ندارم برم. حافظه آقای اسمیت هم که پاک شده و الان داره به عنوان یه ماگل خوشبخت زندگیشو میکنه. سر شام انگار ناراحتیم معلوم بود. هری در حالی که آب کدو مینوشید پرسید : «هدر؟ ناراحتی؟!». - چچی؟ ن... نه! یهو یه چیز پردار افتاد توی ظرف سوپ من. یه جغد بود..... پیگ ویجن بود! جغد رون. سریع آوردمش بیرون و با دستمال خشکش کردم. رون داد زد: « جغد خنگ! یه بار درست فرود نمیاد!». غر زدم : « عهه! رون گناه داره! آخی حتما خسته بوده». رون غرولند کنان پیگ ویجن رو از دستم گرفت و نامه ی بسته شده به پاش رو باز کرد و خوند. بعد با خوشحالی گفت: «بچه ها. مامانم گفته همه واسه کریسمس بریم اونجا. پایه این؟». هری آروم لب زد: « آره بریم». هرماینی هم گفت: «باشه بریم». ناراحت مشغول بازی با غذام شدم. تو فکر بودم که یهو تکون آرومی خوردم. سرم رو برگردوندم. هری رو دیدم که آهسته گفت: «خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟». - ببخشید. حواسم نبود. رون گفت: «خب؟». - خب به جمالت. +ای بابا! آره یا نه؟. - چی آره یا نه؟. +تو مثلا شاگرد زرنگ کلاسی؟ بابا میگم تو هم میای دیگه؟. - چه؟ کی؟ کجا؟ من؟. +خدایااااا بابا گیج میگم میای بریم واسه کریسمس خونه مامانم اینا دیگه؟. - چی؟ امم.. نه. نیام بهتره. +وا! چرا؟. - آخه من فامیل اسنیپ ام و فکر نکنم خونوادت خوششون بیاد که.... +بشین بابا! من در باره تو به مامانم گفتم. اون میدونه تو چقد خوبی. -اولا:من انقد خوب نیستم. دوما:ممنونم مادرت لطف داره اما..
+اما و کوفت! میای و تمام! - آخه..... باشه. +آفرین
خب خب این هم از این پارت 💖 اونایی که میخواین هدر زودتر به هری بگه خواهرشه چشم💜 یکم صبر داشته باشید. تو پارت های آینده مشخص میشه. اگر دوست داشتید خواهشا کامنت بزارید 💜 💜 💜 💜 💜 یه دنیا ازتون ممنون میشم. اس بعد چالش...
چالش:همه خانواده ویزلی نمیدونن هدر دختر خوبیه. کدومشون با اون بدن؟ نظرت رو کامنت کن.
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
آهان 😅
یه سوال برام پیش اومد
اگه آقای اسمیت حافظش پاک شده هدر بعد اتمام این سال تحصیلی کجا میره؟
دامبلدور بهش گفته میتونه تو هاگوارتز بمونه! اما ممکنه اتفاقاتی بیوفته که همه چیز تغییر کنه💜
اوووو
ولی مطمعنا حوصلش سر میره
فرد و جرج
یا شایدم
پرسی؟
💕💖💕💖💕💖
عالیییی✨
ج چ:جینی
مرسی بابت کام❤️⚡💕💖
آره جینی نیست. اتفاقا جینی خودش عاشق هدره😂
از کی تا حالا رون انقدر جدی شده 😂
عالی بود 😍
مرسی ❤️ 💕 💕 💕
عالیییییییییی
مرسی💕