
های گایز💕 اینم از پارت جدید 💜 ناظر گرامی این.پست هیچ چیز بدی نداره و فقط یه داستان برای خواننده های تستچیه 💜 لطفا منتشر کنید 💜
از زبان هری💚* در درمانگاه باز شد و مادام پامفری بیرون اومد. با عجله از جام بلند شدم و با نگرانی آشکار در صدام پرسیدم : « مادام پامفری؟ حال هدر چطوره؟ بهتر شده؟». مادام پامفری سری تکون داد و با لبخند گفت: «بله. حالش خیلی بهتره». خوشحال به رون و هرماینی نگاه کردم. هرماینی آروم اشکش رو پاک کرد و با صدایی گرفته پرسید: «میتونیم.. ببینیمش؟». مادام پامفری چینی به پیشانیش انداخت و لب زد: «... خب.. فکر نک....». پروفسور دامبلدور وسط حرفش پرید: «پاپی. ما همه نگرانیم! مطمئنم 5 دقیقه ملاقات ضرری نداره!». - اما.... +خواهش میکنم پاپی. - چشم پروفسور اما... این همه؟! باهم نمیشه که! اول شما برید جناب مدیر :) و با اشاره به من و رون و هرماینی گفت: «بعد شما سه تا». و رو کرد به لونا و جینی و نویل: « آخرش هم شما!» پروفسور دامبلدور سری تکون داد و آرام داخل درمانگاه شد....
از زبان هدر💜در دوباره باز شد و پروفسور دامبلدور داخل شد. دستپاچه سعی کردم بلند شم که با صدایی گرم و آروم گفت : «اوه! نه نه لازم نیست. دراز بکش دوشیزه پاتر.». و نشست روی صندلی کنار تخت من: «خب.... حالت چطوره؟». لبخند زدم: « بهترم». - خب مایه ی خوشحالیه. واقعا تعجب میکنم که آقای مک لاگن همچین کاری کردن. درواقع... باید برم دفتر پروفسور مک گوناگال تا تکلیفش رو روشن کنم. الان برادرت و دوستانت منتظرن تا بیان تو رو ببینن. من دیگه میرم! خدانگهدار. +ممنونم پروفسور. خدانگهدار. پروفسور دامبلدور بیرون رفت و همون لحظه سه نفر دیگه وارد اتاق شدن. هرماینی خودش رو انداخت بغلم و گریه کنان گفت: «وای.. هق هق.... ولی هدر.... هق هق... حالت خوبه؟». خندیدم : « نه! مردم اینم روحمه». - مسخره! +ناراحت نباش خوبم. همون لحظه رون هم جلو اومد : «بهتری هدر!؟». - آره ممنون. +ما رو زهره ترک کردی دختر! - 😂😂. از گوشه چشم هری رو دیدم.....خیلی ناراحت به نظر میومد آروم لب زدم: « هری؟ حالت خوبه؟». -.... من.... منو بب... ببخش هدر.! همش تقصیر من بود. +چی؟! البته که نه! - چرا بود. بخاطر جاروی من این بلا سرت اومد.... وقتی هم که تو سالن عمومی جیغ میزدی من حتی نگاهت نکردم..... +اوه! خب... تو نمیدونستی. و حقم داشتی! جاروت خراب شده بود.... تو متوجه من نشدی وگرنه تو قلب مهربونی داری! - منو.. میبخشی؟. لبخند زدم: « بیا جلو». آروم اومد کنار تختم. دستش رو گرفتم و زمزمه کردم: «کاری نکردی که! اما برای اینکه آروم شی باشه! میبخشم». لبخند زد. همون لحظه در دوباره باز شد و نویل و لونا و جینی اومدن تو! جینی خندید: «تا مادام پامفری نبود از فرصت استفاده کردیم اومدیم...
از زبان هدر💜* آروم گفتم: «سلام بچه ها». جینی جیغ زد: «واااای. هدرررر حالت خوبه؟». - آره خوبم. نویل گفت: «خیلی نگرانت بودیم». لونا با حالتی رویایی گفت: «مطمئم یه پری محافظ داری! کاش منم یکی داشتم!». خندیدم و ازشون تشکر کردم. همون لحظه در باز شد مادام پامفری اومد تو. با دیدن این جمعیت جیغ کشید: «اینجا چه خبرههههه! این دختر به استراحت نیاز داره! بیرووووون! بیرو وون!». با بچه ها خداحافظی کردم و اونا هم رفتن......
"2 روز بعد". از زبان هری💚* داشتیم از کلاس معجون سازی برمیگشتیم که هرماینی جیغ زد: «واااای! خودشه! امروزه». رون متعجب پرسید : « چی خودشه؟!». هرماینی به اون محل نگذاشت و خطاب به هری گفت: «هری وقتی برگردیم سالن عمومی مطمئنم کلی خوشحال میشی!». با اوقات تلخی گفتم: « آره! حتما! اونم بعد از سوزوندن پاتیل پر از معجون التهاب». - ای بابا رفیق فراموش کن دیگه! & آره هری! اتفاقی بود دیگه. +خیلی خب بیاین برگردیم سالن عمومی.... "10 دقیقه بعد".
از زبان هدر💜*امروز بالاخره مرخص شده بودم! برگشتم سالن عمومی و تنها کنار شومینه نشستم. هیچ کس باهام حرف نمیزنه... جینی ملاس تغییر شکل داره و نویل و هری و رون و هرماینی کلاس معجون سازی. یهو صدای باز شدن در حفره اومد. با خوشحالی بلند شدم و هری و هرماینی و رون رو دیدم. داشتن با هم حرف میزدن. یهو چشم هری افتاد به من..... متعجب زمزمه کرد: «ه... هدر؟». لبخند زدم: « سلام هری!». رون هم دهنش باز مونده بود. هرماینی اومد بغلم کرد و خطاب به هری گفت: «گفتم خبرای خوبیه که» هری لبخند زد و خیلی ناگهانی سمتم اومد و بغلم کرد. در گوشم گفت: «خیلی خوشحالم که برگشتی.. خیلی». دستم رو دورش حلقه کردم و زمزمه کردم: « خودمم خوشحالم» از هم جدا شدیم که رون گفت: «پس کلاس تغییر شکل میای؟». - آره میام. هری گفت: «وای!». نگاهش کردم : «چی شده؟». - اصلا تمرین تغییر شکل نکردم... خاک به سرم شد.». رون با حالتی دلجویانه گفت: «عیب نداره. قول میدم به بهترین نحو مراسم ختم رو برگزار کنیم» و از خنده پخش زمین شد. رو به هری کردم: «بریم به جای خلوت کمکت کنم» با هم رفتیم سمت یه دستشویی. روبه هری کردم: «هری! این مال دختراست!». - کسی اینجا نیست. این دستشویی مارتل گریانه. هیچکس نمیاد اینجا! +اوکی
از زبان هدر💜*وارد دستشویی شدیم و همون لحظه کلی آب روم ریخته شد. هری داد زد: «مارتل!». سرمو بلند کردم و روح دتخر عینکی ای رو دیدم که به هری زل زده بود. لب زد: «سلام هری! اوه ببخشید. این دوستته». هر نجوا کرد : «آره مارتل. این هدره». روبه دختر گفتم: «سلام....مارتل.خوشبختم». مارتل چرخی زد: «همچنین». هری دستم رو گرفت و رفتیم وسط وایسادیم. گفتم: «خب. حال باید حیوونی که میخوای رو تو ذهنت مجسم کنی! بعد چوبدستیت رو اینجوری تکون بده». - باشه. +نه داری اشتباه تکون میدی. اینجوری! نه نه اونجوری نه! - اینجوری؟. +نه آروم تر تکون بده. - خوبه؟. +بد نیست. یه بار دیگه. - الان چی؟. +بهتر شد. ....... "10 دقیقه بعد"

از زبان هدر💜*هری با دقت چوبدستیش رو تکون داد و...... بوم.. به یه گوزن سفید جذاب تبدیل شد. (عکس اسلاید) دور من چرخ زد و منم با شوق گفتم: «عالیه!!!! آفرین به تو.... حالا به خودت تبدیل شو تا بریم کلاس». به خودش تبدیل شد و لبخندی بهم زد که یه دنیا برام ارزش داشت: «ازت ممنونم. تو نبودی چیکار میکردم؟». گونه هام گل انداخت: «خب....هرماینی بهت یاد میداد دیگه.». - هرماینی نمیتونه هم زمان به من و رون یاد بده... کارشو راحت کردی! خندیدیم و با هم از اونجا خارج شدیم. یهو صدایی توجه ما رو جلب کرد :...... (ادامه دارد.....)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه بازم بزاری
یه سوال داستانت مالفوی هدی هست ؟
خیر.
آهان مرسی
ولی بازم خیلی قشنگه
لطف داری❤️
میشه پارت بعدی رو بزاری
چشم یا امشب یا فردا💜💚
عالی:)))
ممنونم💜💚
عرررررر❤️❤️
عالی بود
💚💜
چقدر زود منتشر شد
اوهوم💜💚تعجب کردم