لیان یانگ داشت راه می رفت و پیراشکی میخورد که ناگهان، وقتی خواست از توی کیفش تلفن همراهش را در بیاورد متوجه شد کیفش گم شده است! با خودش فریاد زد :«A Dhia, cén fáth a bhfuil mo aird ar seachrán?» بعد به افراد بسیاری که در پیاده رو بودند نگاه کرد و دید یک نفرشان کیفی را به همراه دارد که خیلی شبیه کیف لیان بود. هوفی کشید و به سمت مرد دوید که بدبختانه با وجود جمعیت بسیار خیلی سخت بود و فرد وقتی متوجه شد لیان دارد به سمتش می آید دویدن را شروع کرد و به سرعت از خیابان رد شد اما وقتی لیان به آنجا رسید، چراغ عابرپیاده قرمز بود. به محض سبز شدن چراغ به آن طرف خیابان دوید و چون خیلی از فرد دور نبود فهمید دارد به چه سمتی میرود. فرد داشت به سمت جاده میان شهری می رفت و اگر به آنجا میرسید دیگر دست لیان به کیف عزیزش و وسایل تویش نمیرسید. بنابراین سرعت دویدنش را بالا برد و نیرویی عجیب را درونش حس کرد. او در کسری از ثانیه کنار فرد بود. آنها الان به قسمت خلوت پیاده رو رسیده بودند که لیان ناگهان جلوی فرد سبز شد و مشتی به او زد که فرد گفت :«Fiáin!» ناگهان حس عذرخواهی به لیان دست داد. او دستش را به سمت فرد دراز کرد و گفت :«Gabh mo leithscéal, conas atá tú?» فرد دست او را گرفت و با قدرت به طرف دیگر پرتش کرد اما لیان موفق شد روی پاهایش فرود بیاید و گفت :«Trickster! Tabhair mo mhála ar ais dom!» فرد کیف را جلوی لیان پرت کرد و گفت :«OK! Níor mhaith liom do mhála!» بعد با سرعت از لیان دور شد. لیان دستی به سر و رویش کشید و بعد کیفش را برداشت :«من این سرعت رو مدیون اتفاقی ام که ۴ نسل پیش در خانواده ام افتاد» 18 سال قبل : مارگریت و دوست عزیزش کاملیا داشتند با هم دیگر بازی میکردند. کاملیا گفت :«بیا منو بگیر گریت!» مارگریت چشمانش را بست و به جایی که فکر میکرد کاملیا آن جا باشد شیرجه زد و او را گرفت :«گرفتمت لیا! دیدی، بالاخره گرفتمت!» ناگهان مارگریت از خودش به خود شد. دندان های نیشش را در آورد و به سمت دستش برد اما کاملیا که همیشه انتظار این وضع را داشت، سریع شکلاتی که درواقع از خون ساخته شده بود را داخل دهان مارگریت گذاشت و مارگریت در کسری از ثانیه، به حالت عادی برگشت :«وای، دوباره اون جوری شدم؟ نمیدونم چم شده. تازگی همش اینجوری میشم.» کاملیا با مهربونی گفت :«مشکلت اینه نیاز اصلی خون آشام بودنت رو بر طرف نمیکنی.» بعد شیشه کوچکی را به دست مارگریت داد که ماده قرمز رنگی تویش بود و روی آن نوشته شده بود : ومپایر بلاد. مارگریت لبخندی به کاملیا زد، اما شیشه را توی دست کاملیا گذاشت و گفت :«تا وقتی تو دوستمی به این نیاز ندارم.» زمان حال : کاملیا با یادآوری آن روز، بی اختیار اخمی کرد که صدای دختری را شنید :«اوه اوه، کاملیا ناراحت شده!» کاملیا پنجه هاش رو در آورد و گفت :«جرات داری تکرار کن تیغه خون. برام مهم نیست دختر کی هستی.» کارا هوفی کشید و به سمت تخت خودش رفت. کاملیا هم با فکر امتحان عملی ۲ هفته بعد به خواب عمیقی فرو رفت.
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
نظرات بازدیدکنندگان (0)