لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.
نظرات بازدیدکنندگان (23)
  • imageSiyan
    بی حوصله

    عالی بود آجی😍😍😍

  • imageHe Jong
    غمگین

    عالیی

  • image☆M-m☆
    آنلاین

    عالییی

  • هوسوک:[نشنیدی چی گفتم...دیگه اون روی منو بالا اوردی]
    همون موقع دستمو محکم گرفت و انداختم رو تخت...
    هوسوک:[همیشه هم قانون نیست!]
    ......(سانسوره اینا😔)

    • imagemahak
      گودرتمند🗿

      عالی ♥️💕😭

    • عالییییی

    • عالییییییی

    • ادامههههههههه

    • پارت بعد لطفا 🥺

    • imageARMY 💜💜
      در حال مطالعه

      عالی

  • ***
    "یک ساعت بعد"
    ساعت ۱۲‌بود، یعنی وقت خواب!
    اما اصلا نمیخواستم از جام بیام بیرون...همون موقع صدای قدماش اومد...داشت بهم نزدیک میشد...گفت:[وقت خوابه...بیا بیرون]
    جوابی ندادم و پاهامو‌ بیشتر توی خودم فشردم...اومد جلوم وایستاد و گفت:[بهت میگم بیا بیرون]
    اما بهش اهمیت ندادم و سرمو روی زانوهام گذاشتم...
    هوسوک:[بیا روی تخت بخواب]
    ا/ت:[...]

  • امیدوارم نا مرتب نیاد براتون...

  • دیگه خسته شده بودم، برای همین داد زدم:[کارای من به تو ربطی نداره] همون موقع بهم سیلی محکمی زد...انقدر محکم بود که روی زمین افتادم و طعم خون و توی دهنم حس کردم...
    اشکام شروع کردن به چکیدن...
    سریع از اونجا دور شدم و رفتم طبقه بالا...
    نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم...
    هیچوقت نمیذاشتم کسی اشکامو ببینه پس سریع رفتم پشت یه گلدون بزرگ مصنوعی نشستم و گریه کردم...

  • ***
    "یک هفته بعد"
    توی این یه هفته پدر منو در اورده...توی حیاط بودم و داشتم با گلا حرف میزدم که دوباره سر و کلش پیدا شد...هوسوک:[یه زن نباید کنار باغچه بشنیده، خوبیت نداره]
    موهامو زدم کنار و با پوکر فیس بهش زل زدم و گفتم:[هی ببین...بسه دیگه هر چی تو گفتی و منم گوش کردم...ولم کن]
    و بعد از جام بلند شدم که برم...تا اومدم از در برم تو، جلومو گرفت و گفت:[نمیتونی بری]

  • هوسوک:[اینجا با اونجا فرق داره...مجبوری]
    ا/ت:[نهه...نیستمم]
    با چشم های دارکش بهم نگاه کرد و با لحنی خشن گفت:[مطمئنی؟]
    از این لحنش ترسیدم و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت سالن غذاخوری رفتم و روی صندلی نشستم...چند دقیقه بعد اونم اومد و رو صندلی روبه روم نشست و گفت:[صاف بشین]
    هوفف کمرمو صاف کردم که گفت:[شروع کنیم]
    با هم دیگه شروع کردیم به خوردن...
    آه اون پسره فکر کرده کیه منو مجبور میکنه با کلاس غذا بخورم...داشتم دیوونه میشدم...

  • ببخشید بچه ها من دیشب نتونستم بذارم، الانم دسترسی ندارم...(با لپ تاپم) قول میدم تاا شب بذارم...

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.