امیای جون گفت:نميدونم با اين ژاکلین چيکار کنم.از پَ.سِش برنميام. ادرین:خودم درستش ميکنم و خواست به اتاق ژاکلین بره که باز.وشو کشيدم عقب و گفتم:ادرین اين روز اخري رو و.ل.ش کن.امروز و فردا به حرفت گوش ميکنه.وقتي بريم جز يک خاطره ب.د چيزي يادش نميمونه. ادرین نگاهي به امیلی خانم کرد که به اپن اشپزخونه تکيه داده بود ادرین يا بايد منو انتخاب ميکرد و نميرفت يا مادرش رو و وميرفت.نگاهي به من کرد و گفت:توبرو منم الان ميام. و بازو.شو از ميان دستم کشيد بيرون.نگاهي به امیلی خانم کردم.ز.ن.ي که برايم مهربان بود ولي حالا لبخند صلح اميزي ميزد.باورم نميشد اين همون ز.ني باشه که چند شب پيش برام اسپند دود کرده بود. به هر حال مادر شو.هره..پسرشو دو.ست داره.با سرعت به سمت اتاق رفتن.درو بستم و به پشتش تکيه دادم و نشستم و خودمو توي بغ.لم جمع کردم و سرمو انداختم پايين .اينجا اومدنمون دعو.اي روز اولمون..اولين ک.تک زندگيم از دست ادرین و عر.وسي زود هنگام و حتي همين الان همش به خاطر امیلی خانم بود. امیلی خانمي که ديگه امیلی جون نبود.کتابمو از گوشه ي تخت برداشتم و مشغول خوندن شدم.شايد اينطوري فکرم ازاد تر ميشد.تقريبا به وسطاي کتاب رسيده بودم که دستگيره در به ارامي فشرده شد ولي چون من پشتش بودم در باز نشد.خودمو بيشتر به در ف.شردم تا باز نشه. صداي اروم امیلی امد که گفت:مرینت جان. از جا بلند شدم .لباسامو مرتب کردم و در رو باز کردم و گفتم:بله. لبخند کمرنگي زد و به دستم اشاره کرد و گفت:درس ميخوندي؟ _بله! _عزيزم ادرین که داره با ژاکلین حرف ميزنه گفت همونجا ميخوابه اگه ميشه همون بالشت و پتوش رو بده. چي؟ادرین نميخواست به اتاق برگرده يعني اينقدر ازم خ.سته شده بود..اينقدر غير قابل تح.مل شده بودم..تنها پتويي که روي تخت بود و بالشت رو به امیلی خانم دادم و درو بستم ودوباره پشتش نشستم.سردي در به من من.تقل شد. ماه بهمن بود و خونه کلا سرد . کتاب رو داخل دستام گرفتم و خوندم و بعد کتاب امتحان بعدي اونقدر خونده بودم که حالم از هرچي درس خوندن بود داشت بهم مي.خورد.نميدونم ساعت چند بود که بلند شدم و از ساعتي که بالاي تخت بود نگاه کردم3و نيم. گوشه ي تخت نشستم و چشم دوختم به ديوار.سردم شده بود ولي پتويي نبود.در يکدفعگي باز شد اونم ساعت 3 و نيم. ادربن بود نگاهي به من کرد و گفت:هنوز بيداري؟ و جلو اومد و ل.ب.ه ي تخت با فاصله کمي نشست و گفت:چرا نخوابيدي؟ خودمو داخل اغو.شش انداختم .گرم بود. زير ل.ب زمزمه کردم:خيلي سرده. ادرین سرشو به طرف ل.ب.م ماي.ل کرد و گفت:چي سردته؟ سرمو تکون دادم..منو بيشتر توي بغل.ش ف.شرد ..بزار هر چي دو.ست داره فکر کنه.بزار فکر کنه از دستي خودمو داخل بغ.لش انداختم بزار فکر کنه که سردي بهو.نه اشت ..هر چي دوست داره فکر کنه.وقتي يکم گرم شدم سرمو اوردم بالا و ز.ل زدم تو چشاش و گفتم:چرا اونجا نخوابيدي؟ [ ] _حرف زدن با ژاکلین بهو.نه بود ...مامان باهام کار داشت...و اون خواست که شب تو هال بخوابم. خودمو از ادرین ج.دا کردم و گفتم:بَردار. ادرین با تعجب گفت :چي؟ _هموني که براي برداشتنش داخل اتاق اومدي. _من روي مبل خوابم نبرد اومدم سرجام بخوابم. _پس توبيا روي تخت بخواب من ميرم روي مبل. و از جا.م بلند شدم و اومدم برم که ادرین م.چ دستمو کش.يد و گفت:کجا؟
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
عاولی
نمی دونم اجیهنوز دارم مینویسم نمیدونم چرا تموم نمیشه
مامانی عالییییی بود😊❤
مامانی یکم اگه میشه داستان بلند تر بنویس☺😍
مرسیی دخملم
کم بید؟ مح زیاد گذاشته بودم ممد گیر داد
اها
مال منم نشد آخرش رد شد ولی دلیلش رو ننوشته بود
قبلا تا ۴ تست میتونستی بسازی الان تا ۳ تا😔
اوهومم خعلی بده
راستش هنوز نساختم ولی الان امتحان میکنم
همین الان برات پارت 93 رو بررسی کردم
وایی مرسیی
عاجییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
چ شده عاجو؟
عالی بود اجی
مرسیی
عالییییییییییییییییییییییییی بودددددد 🌚🏂🌸
نح تصتای منم منتشر نمیشن همینطور داستانم🥺
مرسیییی اجی
اصلا از این تغییر ممد راضی نیستم😐✨
منم🤧
عالی بود
میسیییی
تستای منم منتشر نمیشدن ولی این پارت داستانم بعد از ۲ روز تو لیست بودن منتشر شد...
فکر کنم تست زیاد افتاده رو دست ناظرا وقت رمان خوندن نمیکنن