خب تمام قضیه از چند روز پیش یعنی هالووین ۳۱ اکتبر شروع شد من با چند تا از دوستام صبح روز هالووین داشتیم برنامه ریزی می کردیم برای هالووین ما توی مخی گاه خودمون که یه جای متروکه بود خیلی کارا می کردیم تو اونجا وسایل زیادی بود بیشترشونم کتاب بود کتاب های اسرار آمیزی که فقت توشون رمز نوشته بود به سارینا گفتم بیا همه باهم این کتاب هارا رمز گشایی کنیم گفت. نه کار داریم اگه تو دوس داری برو ترجمه شون کن منم گفتم باشه من خودم تنهایی ترجمه اشون میکنم کتاب اول رو برداشتم گذاشتم روی میز وبازش کردم وقتی بازش کردم هزاران عدد توش نو شته بود از نظرم اینا حروف بودن اما معلوم نبود چه حروفی بودن از آلیا کتابچه لغت نامه تو جیبش رو قرز گرفتم و نشستم رمز گشایی کردن حدود ۲ ساعت طول کشید تا ۵ صفحه رو تموم کنم و کم کم داشت شب میشد و بچه ها به زور منو از اون کتاب جدا کردن تا برم آماده بشم لباس هانی یه زن کره ای بود خیلی قشنگ بود لباس لوسی یه روح بود و لباس بقیه که قرار گذاشته بودن ست کنن یه گروه موسیقی پر ترفدار بود من و هانی و سامر و لوسی با بقیه فرق داشت سامر لباس یه گربه سیاه و پوشیده بود منم مثل سال های پیش لباس جن رو پوشیده بودم که خیلی ترسناک بود وقتی رفتیم از بقیه شکلات بگیریممن فکرم درگیره اون کتاب بود که خیلی سریع جیم شدم و رفتم به مخفیگاه دوستانه بعقیش و تموم کنم که یهو فکرم به بمب بست رسید که یهو یه صدایی بهم گفت نیاز به کمک نداری؟ یکم ترسیدم گفتم خودتو نشون بده گفت من الان پشت سرتم پشت سرم رو وقتی نگاه کردم یه دود سیاه پشت سرم بود عروسک خودم که یه گرگ قهوهی بود بغل کردم و گفتم تو کی هستی گفت من یه دوستم که می تونم کمکت کنم ولی هر کمکی که می کنم در عوض یه چیزی ازت می گیرم گفتم یعنی معامله کنیم؟ گفت بله ماریا بهش گفتم توانم منو از کجا می دونی گفت حالا مهم نیست فقت به من دست بده وقتی که بهش دست دادم یعنی به همون دود سیاه که معلوم نبود دستش کجاشه عروسکم دستم بود یه جورایی انگار دست عروسک تو دست اون بود خب بهم گف من تمام رمز این کتاب رو بهت میگم اما در عوض یه کاری باید برام بکنی منم گفتم قبوله هر کاری میکنم گفت ساعت نصف شب میام پیشت تا بهت بگم باید چی کار کنی بعد رمز های کتاب رو بهم کامل گفت و غیب شد و یهو یه بارون اومد بعد یهو بیدار شدم و دیدم دوستام خیلی اعصبانی دارن بهم نگاه می کنن و سام گفت اگه دوباره غیبت بزنه نابودت می کنم منم ازشون عذر خواهی کردم و به کارم ادا مه دادم بقیه هم داشتن برای خودشون شکلات می خوردن و تلویزون نگاه می کردن وقتی داشتم رمز هارو می نوشتم انگار همه رو بلد بودم و می دونستم همه رو وقتی نوشتم چیز های عجیبی گفته بود درباره فرزند شیطان که ازخون زندگان تغذیه می کرد منم زیاد توجه خاصی نکردم و رفتم پیش بقیه تلویزون ببینم و شکلات بخورم وقتی فیلم میدیدم یاد قضیه ساعت ۳ شب افتادم و گفتم میآید امشب همه پیش هم بخوابیم بچه ها گفتن اره بعد همه رفتیم خونه هانی چون مامان و باباش مسافرت بودن و خونه مال خود هانی بود لیدا.سامر.لوسی.آلیا دوست های خیلی صمیمی بودن و کنار هم خوابیدن منو هانی.آرمیتا.آنیتا. مانلی.سابرینا کنار هم خوابیدیم .
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
میگم اسمت نادیا هست
خیلی قشنگ بود