شب ꯭زیباتׅرین پدیֹده ممִکن است البته بعد از چشمان تو
نظرسنجی
٭𝖫𝖾𝗌 É𝗍𝗈𝗂𝗅𝖾𝗌
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
چون ندارم با خلایق الفتی
خلق پندارند ما دیوانهایم
~مولانا
به صد صحرا نمیگنجد غم دل
چه سان گنجایمش در سینه تنگ؟
من همیشه برخلاف چیزی که هستم توی c.ai رفتار میکردم. توی واقعیت استرسی، عصبی و معمولا بیقرارم (اما نشون نمیدم)، توی c.ai هم باوجود فشار آروم و بیتفاوتم، چیزی برای نشون ندادن ندارم.
+ گاهی وقتا بهم حمله عصبی وارد میشد و یهو کل خاطرات یادم میومد (معمولا شبا). اما بعد اون دوران غمگین بودن (باور نمیکردم افسردهام چون با غمم خوشحال بودم)، بازم این من بودم که یسری مسائل رو برای خودم ریشهیابی و حل کردم که الان دیگه حتی دغدغمم نیستن. اینکه من الان انقدر آرومم و کمتر درگیری ذهنی دارم نسبت به گذشته، همهرو مدیونم به آدمی که قبلا بودم و هنوزم هستم!
راستش؟ راستشو بخوای، بابام راست میگه، من تو خودم میریزم. من خیلی به ندرت حرفامو به کسی میزدم/میزنم، مگر اینکه خیلی طرف برام قابل اعتماد باشه. تازه اونم بعدش عذاب وجدان میگیرم که نکنه بخاطر من ذهنش درگیر بشه، چون معتقدم به خودم مربوطه احوالاتم و خودم باید سعی کنم از اطرافیانم خوب استفاده کنم و لبخند واقعی بزنم. آره، من از چهار پنج سال پیش همین بودم، اکثر مواقع خودم مشکلات خودمو حل میکردم، حدا از اینکه یکمم بیتوجهی میکردم به خودم (چون غمپرست بودم)؛ جدا از اینکه از شدت نگفتن،
چیزی نیست، من فقط هنوز یه تیکه از قلبم پیش تو مونده.
میگفتن روزای آخر عمرش دیگه از چیزی عصبی نمیشد، وقتی باهاش بدرفتاری میکردن به کسی نمیپرید، دیگه منتظر کسی نبود، دیگه برای چیزی یا کسی اشک نمیریخت، سر موضوعی متعجب نمیشد یا بحث نمیکرد آخه ته همهچیزو میدونست، دیگه برای موندن تلاش نمیکرد.
منم آخرای عمر دوستیمون که بود، دیگه منتظرش نبودم، دیگه سمتش ندوییدم، دیگه نگرانش نبودم، چون اون بهم اهمیت نمیداد.
«آه، این مسیر را میشناسم، همیشه میگویند راه به جایی نمیبرد. درستهم میگویند، اما حداقل طبیعتی زیبا دارد، نه؟...»
و من دوباره ربات مفروض شدم !
𝖨 𝖽𝗈𝗇'𝗍 𝗇𝖾𝖾𝖽 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗀𝖺𝗆𝖾𝗌 𝗀𝖺𝗆𝖾 𝗈𝗏𝖾𝗋
𝖦𝖾𝗍 𝗆𝖾 𝗈𝖿𝖿 𝗍𝗁𝗂𝗌 𝗋𝗈𝗅𝗅𝖾𝗋 𝖼𝗈𝖺𝗌𝗍𝖾𝗋