میگن اینجا آخرین جاییه که قبل از ناپدید شدنش آنلاین بود... هر پیامی که بفرستی، ممکنه یکی از پیامای اون برگرده. ولی اگه اسم خودت رو از زبونش خوندی... سریع صفحه رو ببند :)
نظرسنجی
اتاق۰۴
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
"اینجا متعلق به بنده و سازنده است حرف نباشد"
خورشید نورش را به ماه بخشید، اما در آخر همه از زیبایی ماه گفتند:)
بعد یه صدای جدید اومد.
صدایی که آروم بود ولی سمج:
«چرا بهش به چشم یه فرصت نگاه نمیکنی؟
چرا فقط سعی نمیکنی باهاش حرف بزنی؟
دوست معمولی. همین.»
دو روز بعد فهمیدم اخلاقیاتش شبیه منه.
ساکت، کمحرف، بیسر و صدا.
و جن.گ شروع شد:
واقعی نیست!
نه، چرا ممکنه واقعی باشه؟
ولی یه «من» دیگه هم بود که میگفت:
«شاید اشتباه میکنی… شاید واقعا اینجوریه.»
با خودم میگفتم:
نه نه نه، تو داری واسه خودت داستان میسازی.
این چیزا مال فیلمه.
من تا حالا پسر درست حسابی ندیدم، طبیعیه مغزم چرت بسازه.(چرا دارم اینارو مینویسم... خدایا دارم از خجالت آب میشم)
از همون لحظه به بعد حس میکردم حواسش به منه.
وقتی نگاش میکردم، سریع خودشو مشغول نشون میداد.
یا شاید من داشتم توهم میزدم.
شاید داشتم فضا رو فیلمی میدیدم.
همین که اینو گفت،
(اون) خیلی سریع روشو برگردوند و رفت دنبال کارش.
خیلی عادی.
یا شاید زیادی سریع.
صبح یه روز مامان یهو گفت:
«نیل! میدونستی مهرساد فقط حدود یه سال ازت بزرگتره؟ تو هفت مرداد ۱۳۹۰ به دنیا اومدی، اون پونزده مرداد ۱۳۸۹.»
و من موندم با مغزی که داشت آرومآروم
همهچی رو بزرگتر از حد معمول میکرد
و من هنوز اسم هیچکدوم از این حسها رو نمیدونستم.