𝘓𝘦𝘴𝘵 𝘸𝘦 𝘭𝘰𝘴𝘦 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘴 𝘢𝘭𝘳𝘦𝘢𝘥𝘺 𝘭𝘰𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘵𝘪𝘮𝘦
نظرسنجی
𝘚𝘦𝘱𝘵𝘦𝘮𝘣𝘦𝘳 14, 2025
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
@𝘿𝙞𝙣𝙖𐙚
من کوک☆؋رنگے میخوامممم
______
بشدت ازش متنفرم ولی میذارمش😆
*متعلق به دینا*
صبح روز بعد، صاحب ساختمان با پلیس و یک تیم پزشک قانونی به کارگاه نقاشی آن جوان که سالها از مر۷گش میگذشت آند، ولی هیچکس نتوانست دلیل مر۷گ دختری که روز پیش کلید ان اتاق را از صاحب خانه گرفته یود، پیدا کند
برای بار هزارم😭😭😭😭
و پس از تمام آن اتفاقات، تکتک آن روز های لع۷نتی که دست کمی از ع۷ذاب نداشتند؛ پس همه آن اهنگ هایی که پیانیست کوچولو ات به یاد تو نوشت و با هر نت اشک ریخت؛ تو اینجایی، دستم را گرفته ای گویی واقعیترین چیز در این عالم هستی؛ از من میخواهی دنبالت بیایم، و من... بزرگترین دیو7انهام اگر دست رد به سی۷نه ات بزنم...
و وقتی درآخر، خواستی به جنگل پا بگذاری، من لحظه ای ایستادم، و فکر کردم
میدانستم که اگر پایم را انجا بگذارم هرگز برنخواهم گشت، ولی به هرحال، برای که اهمیت دارد؟ مهم تویی، و هرجا که بروی، دنبالت خواهم آمد
پس برای بار اخر به باغ گوجه فرنگی که الان فاصله زیادی با ما دارد نگاه میکنم. گوجه ها کاملا قرمز و رسیده بودند، باران نمنم میبارد، درست مثل همان روز که برای همیشه رفتی. آن شب که پس از رفتن بقیه، تمام راه را تا آن گورستان دویدم، و تمام شب را کنارت ایستادم
کاش موقع مزگ همینطوری ادم موردعلاقمون بیاد دستمونو بگیره ببرتمون
اگه ذینوطذی باشه خیلی راضیم واقعا
وقتی به بلاخره جرعت میکنم سرم را بالا بیاورم و با چشمانی براق از اشک به چشمانت نگاه کردم، لبخندت پررنگ تر شد
با دستت آرام گونهام را نوازش کردی
چند دقیقه که گذشت، بلند شدی و دستت را به سمتم دراز کردی
دستت را گرفتم بلند شدم
به طرز عجیبی واقعی بودی...انقدر واقعی که قلبم درد میگرفت
مرا به سمت در کشیدی و پس مدت ها، باهم در آن راهرو ها قدم زدیم و به سمت حیاط رفتیم
تمام از بوته های گوجه فرنگی عبور کردیم و به سمت جنگل رفتیم...نمیدانستم چرا...
حتی یک کلمه هم توضیح نمیدادی، حرف نمیزدی
جرئت*
تصاویر واضح درون ذهنم با بلند شدن 12 ضربه ساعت، کم کم محو میشوند...ولی تو هنوز اینجایی و واضح تر از هر زمان دیگر جلویم ایستاده ای. درست با همان لباس سفید، همان لکه های رنگ، همان موهای بلند، و همان چشمان غمگین...
ارام جلویم زانو میزنی تا هم قد من که روی زمین سرد نشسته ام و به دیوار تکیه داده ام بشوی. با همان لبخند ملایم و مهربان همیشگی به چشمانم نگاه میکنی، گویی میتوانی افکارم را بخوانی. انگشتان کشیده ات دوباره موهایم را نوازش میکنند، درست همانطور که میدانی دوست دارم. و همانطور به صورتم نگاهمیکنی
وقتی با بقیه بودیم اینگونه نبودی، روحیه ابریشمی ات در مهی از سرما گم میشد. میشدی شبیه افرادی که انگار در زندگی شان یکبار هم نخندیده اند، یک بار هم ارزو نداشتند و یکبار هم دوست نداشته اند و عش7ق را حس نکرده اند...
انگار میترسیدی خودت را به بقیه نشان دهی
در نبود من، همدمت بوم نقاشی ات بود و شنونده هایت قلمو هایی که به ترتیب اندازه مرتب شده بودند
و اصلا برای همین زمانی که باهم در کارگاه بودیم را دوست داشتم...فقط خودم و خودت، درمیان سکوت شیرین و صدای آواز پرنده ها
دوست داشتم کل روزم را با تو بگذارنم، صبح ها به تماشایت بنشینم و عصر باهم در باغ، میان گوجه فرنگی ها، قدم بزنیم و حرف بزنیم و بخندیم
همیشه با تو بودن حس خوبی بهم میداد، وقتی کنارم بودی احساس میکردم آدم مهمیام
جوری با من رفتار میکردی انگار جواهر ارزشمند و شکنندهام؛ گرچه این توصیفات من نبودم، تو بودی...
تو...با آن روح لطیف و روحیه حساست، با قلبی مهربان، که غم در اعماق ریشه رویانده بود
تمام زمانی که در کارگاهت میگذراندم یک بند حرف میزدم.
تو واقعا صبورترین آدمی هستی که به عمر دیدهام، حرف هایم حتی درنظر خوردم حوصله سر بر و مسخره و سطحی بودند، ولی تو... تو واقعا به همهشان گوش میدادی
همه را به یاد میسپاردی