لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.
نظرات بازدیدکنندگان (36)
  • Daylight

  • باکی:
    با هر نگاهش، با هر جمله‌ای که گفت، یه تکه از منو برگردوند. حالا اون رفته، ولی من دیگه اون آدم قبلی نیستم.

    ناتاشا رو پیدا می‌کنم. نه برای مأموریت، نه برای انتقام. برای خودم. برای اون لحظه‌ای که فهمیدم هنوز می‌تونم حس کنم. چون اون تنها کسیه که تونست منو از تاریکی بیرون بکشه. و حالا، من باید از بین این تاریکی رد بشم تا دوباره نورشو ببینم.

  • باکی: نمیتونم اجازه بدم .. اونها...اونها.. ناتاشا: هیش..
    Natasha: we are running out of time...
    (Natasha leans forward and ki×ss×es bucky
    on the li×ps and he keeps it. (
    his eyes were closed and he hears her voice whispering : find me.
    and before he tries to catch her she is
    gone...

  • ( ناتاشا تنها با یک خنجر گلوی عبدلحسین رو میبره و گارد هایی هم که ازش مراقبت میکردن رو از پا درمیاره.یکی پس از دیگری...شاید واقعا انتخاب لباسی قرمز درست بود چون اون تمام غرق شده بود. در همین حین باکی از راه میرسه) باکی: تعدادشون داره بیشتر میشه باید از اینجا بریم. ناتاشا: اینجا اخر خطه ، من برنمیگردم. باکی: اونها دنبالت میگردن ناتاشا! تو نمیتونی همینجوری... ناتاشا: من نمیتونم دوباره برگردم به اون جهنم. بیا باهم فرار کنیم. باکی: نمیشه، نمیتونم هایدرا رو بندازم دنبالمون.

  • باکی: ولش کن. لوکا: شماها از کجا اومدین؟ تو کی هستی؟! باکی: ولش کن! لوکا: یک قدم دیگه جلو بیای خفش میکنم. (ناتاشا پای راستش رو بلند میکنه و چاقویی که بسته بود به رونش رو به سمت باکی پرتاب میکنه. باکی بلافاصله چاقویی رو به سمت سر چنگرتا پرتاب میکنه و صاف به هدف میخوره.) باکی: خوبی؟ ناتاشا: نگه..نگبانا رو خبر کرده... باکی: من معتلشون میکنم ، تو برو! ناتاشا: ولی... باکی : وقت نداریم، بهت میرسم.

  • (اونها از هم جدا میشن و منتظر میمونن . ) لوکا چنگرتا: عوو خانم جانسون بیاین اینجا منتظرتون هستیم. (ناتاشا همراه چنگرتا میره داخل راهرو به سمت اتاق ملاقات. و باکی هم این صحنه رو میبینه. تلاش میکنه بدون این که دیده بشه دنبالشون کنه.) لوکا: مدارک رو با خودتون اوردین؟ بهتره الان تحویلش بدین. ناتاشا: خودم تحویل میدم. لوکا: مدارک رو بدین! ( ناتاشا رو محکم میگیره و کیفش رو از دستش درمیاره.)

  • باکی: باشه. داریم میرسیم، شاید دیگه همو نبینیم نمیخوای بگی چرا موهات رو قرمز کردی؟ ناتاشا: دوسشون نداری؟ باکی: نه نه ، فقط تو یک اسپای هستی...نباید دیده بشی. ناتاشا: تو گفتی حافظه ی خوبی نداری.
    Natasha: because when we were apart, or when you forgot me, i wanted you to remember.
    I wanted you to always find me. because where autumn goes, winter follows.

  • غریبه: آقا ببخشید از ما عکس میگیرین؟
    دربان برج: ببخشید آیدیتون رو لطف میکنین؟ ناتاشا: بل... منیجر: چیکار میکنی پسر ؟! خانم جانسون و اقای فولر بفرمایین. ( ناتاشا بازوی باکی رو میگیره و وارد برج میشن. حال تنها باید دنبال عبدلحسین بگردن، وارد آسانسور میشن . ) باکی: هرکدوممون پیداش کرد بی سر و صدا انجام میشه. ناتاشا: با کسی زیاد صحبت نکن ، امکان داره لو بریم. و اگر به مشکلی برخوردی با این ایرپادی که بهت میدم زمزمه کن tdayligh

  • همه ایستادند تا زیبایی برج را نگاه کنند اما آن دو به یکدیگر مینگرند. ) ناتاشا: تو بلدی برقصی.. باکی: درسته اونها به من یک دست آهنی دادند و هرچیزی که من بودم رو از من گرفتند. اما تو..به من یادآوری کردی که دوباره انسان بودن چه حسی داره. ( کم کم بهم نزدیک میشن...)

  • هردو از هتل بیرون میرن و پیاده به سمت پنت هاوس حرکت میکنن. ساعت ۱۲ و ۵۵ دقیقه است ، آنها مانند مردم عادی از کنار برج ایفل رد میشوند ، درحالی که ‌موسیقی پخش میشود . کاپل ها درحال تانگو رقصدین هستند و این زیبا ترین صحنه ای هست که میتوان در پاریس مشاهده کرد. ) ناتاشا: هی ...میشه برقصیم؟ باکی: ما باید ماموریت رو به پایان برسونیم. ناتاشا:...باش... باکی: هعی..( باکی دست ناتاشا رو میگیره و اون رو میچرخونه. با ریتم آهنگ جابه جا میشدند. حال ساعت ۱:۰۰ است و چراغ های برج ایفل روشن شدند.

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.